ساک سنگین
آماده بودیم تا با قطار از تهران به اهواز بیایم. ساک وسایل خودم را که بلند کردم ، سنگین بود. پرسیدم: «چرا این قدر سنگین است؟!»
وی وانمود کرد که کتاب های خودم را در آن گذاشتم ؛ و من غافل از این که اعلامیه – ضد رژیم شاه – و یا اسلحه ای در آن باشد ، به خیال همان کتاب های اسماعیل ، ساک را برداشتم و سوار قطار شدیم. او یک بار در سال 1353 – به زندان افتاده بود و اگر بار دیگر دستگیر می شد ، کارش تمام بود. اما شجاعت و توکلش چیز دیگری بود و بدون هراس از احتمال به دام افتادن ، لحظه ای در رهگذر مبارزه درنگ ننمود. آری ، او رد بین راه آرام و با کنایه گفت: «گاهی ممکن است چیزی را داخل ساک شما بگذارم...»
د رآن روزگار ، چاپ و تکثیر اعلامیه از دانشگاه به منزل و یا از منزل به دانشگاه ، شده بود کار عادی اسماعیل. وی در یان میدان به شکلی عمل می کشد که اصلا کسی به کار و اسراررش پی نمی برد. با آن که بسیار فعال بود ، ولی خود را عادی و معمولی نشان می داد:
سر از نیام تغافل کشیده ام چون تیغ
کجاست گردش دستی؟ مرا قراری نیست
چنان سبک دل و عاشق نشته ام بر موج
که جز حریم شهادت مرا کناری نیست
راوی: همسر شهید (معصومه همراهی)
ستم و سپیده
آن روز ، عصر بود که آقا محسن رضایی واسماعیل و چند تن از دوستانش به خانه ما آمدند. زمستان سال 1357 بود و ایران اسلامی از تیرگی خفقان و حکومت نظامی شاه به تنگ آمده بود. شبانه روز صدها نفر از برادران و خواهران هم وطن به خاک و خون می غلتیدند. بهبهان- زادگاه اسماعیل- هم شهیدان قهرمانی را به قیام خونرنگ امام خمینی (رض) تقدیم کرده بود. این شهر فرزانه پرور و مؤمن خیز ، مورد خشم نابکاران ساواک و شهربانی بود و جو وحشت و اختناق بیداد می کرد. یکی دو تا از مهره های رژیم ، شهر را به شکل میدانی از خون و باروت در آورده بودند. آری ، آمدن دوستان اسماعیل ، در پی ترور یکی از سر سپردگان رژیم طاغوت به نام داوودی در بهبهان بود. این ترور ، شور و شجاعت را رد مردم منطقه افزون نمود و ستم دیدگان را به سپیده دم پیروزی بسیار امیدوار کرد. اسماعیل به میانه راه بهبهان – امیدیه- رفته بود تا ماشین برادر محسن را عوض کند و نیروهای رژیم از دست یابی به او ناکام بمانند. آنان وقتی به منزل ما رسیدند ، آقا محین گفت: «می خواهم به بهبهان زنگ بزنم.»
سه من گفتند که همراه او به خانه همسایه بروم تا او از آن جا زنگ بزند. آقا محسن زنگ زد و از چند و چون آن ترور و نتایج و پی آمدهای زود هنگام آن کسب خبر نمود. بعد از آن به خانه آمدیم و همان شب ، آقا محسن و اسماعیل و دوستان دیگر به مغازه پدرم – که به منزلمان وصل بود- وارد شدند. آنان با دستگاه تکثیری که در آن جا پنهان داشته بودند ، بیانیه ای درباره آن ترور تهیه و منتشر کردند ؛ تا فضای حماسه و جان فشانی را بیش از پیش تبلیغ و دامن گستر کنند:
مرا سری است گریزان ز تاج آرامش
مگر به حلقه خونین داربنشینم
غرور سر خوش من زخمی شکستن نیست
مگر به خواب ببینی که خوار بنشینم
راوی: فاطمه دقایقی
سیاه و سفید
سالیانی که او دانشجو بود ، طاقتمان تاب می شد تا تعطیلات ترم فرا برسد و به خانه بیاید. هر گاه می آمد ، کتاب هایی با خود می آورد. اسماعیل اشتیاق شدیدی به مطالعه داشت و ما هم از تشویق هایش باری مطالعه و انس با کتاب بی نصیب نبودیم. این شدت علاقه ، وی را بر آن داشت تا نخستین نمایشگاه کتاب را در آن دیار دایر کند. کتابخانه مسجد «امیدیه» هم به همت او سروسامانی گرفت. او از کودکی ما را به کتاب خوانی عادت داده بد و جان کلام هر کتابی را به زبانی ساده و بیانی شیوا و شیرین شرح می داد. روزی کتابی که درباره موره های سیاه و سفید حکایت می کرد ، به سادگی برایمان توضیح می داد. او می گفت: «خلقت این مورچه ها با چنین رنگ هایی کار خداست. مورچه سیاه ، سفید نمی شود ؛ حتی اگر آنان را به حمام ببری و بارها بر بدنشان کیسه بکشی. انگیزه او از شرح چنین داستانی ، این بود که بگوید: «هیچ فرقی میان سیاه و سفید – از نظر فضایل و درجات- نیست و همه از این نظر مساویند».
دورباره آتش تو رد دلم زبانه کرده است
و باز هم به سینه ام غم تو چانه کرده است
دوباره بعد از سالها ز هم خبر نداشتن
دلم برای دیدنت سفر بهانه کرده است
بیا سری بزن به باغ یادگار عشقمان
که هر درخت مرده اش ز نو جوانه کرده است
راوی: فاطمه دقایقی
حجاب من
هنگامی که اسماعیل درباره حجاب و ضرورت و برکات آن برایم صحبت می کرد ، کلاس سوم ابتدایی را می گذراندم. او با شیرین زبانی و شیوایی بیانش ، روشن گری می نمود ؛ ولی تصمیم و کار را به انتخاب و اختیار خودمان وا می گذاشت.
وی آن چه شرط بلاغ بود به ما می گفت و راه نمای روشن بینی بود که در محیط شرکتی آن زمان – که فساد و انحراف از در و دیوارش یم بارید- به تربیت دینی ما اهتمام می ورزید.
اول مهرماه بود و آماده ورود به کلاس چهارم ابتدایی بودم. مقنعه ای را که خانواده برایم تهیه دیده بودند ، سرم کردم و به قصد رفتن به دبستان ، از خانه بیرون رفتم. خانه ما درست روبروی دبستان بود ؛ دبستانی که در آن جا دختر و پسر در کنار هم تحصیل می کردند. در آن وضعیت ، دیدن دختری با پوشش مذهبی برایشان مایه شگفتی بود. از این رو ، نظرها به من دوخته شده بود و هر کس با نگاهش چیزی به ن می گفت و به زبان بی زبانی تحقیرم می نمود. این حرکات چنان آزارم داد که خشمم را برانگیخت و هنوز چند گامی به پیش نرفته بودم ، به سرعت برگشتم. با گریه وارد خانه شدم و در حالی که مقنعه را زا سر انداختم ، گفتم: «همه دارند به من نگاه می کنند!»
اسماعیل که رد منزل حضور داشت و احساس کودکانه مرا به نیکی دریافته بود ، به مادرم و دیگر اعضای خانواده گفت: «ولش کنید و اصلا نگویید که مقنعه سرت کن!»
او با درک و فهم عمیقش ، می دانست که اعمال فشار و سخت گیری بی جا ناسنجیده ، مایه نفرت و بد آموزی است. بر این مبن ، برخورد استادانه اش در آن روز موجب شد تا سال بعد به میل و رغبت چادر و مقنعه بپوشم و با سرافرازی به میان پانصد دانش آموز بروم و با افتخار بگویم که حجاب من به چه دلیل و به خاطر چیست:
می گفت باید از خودی خود به در شوی
آیینه دار آیینه پاک تر شوی
دل را به عشق پاک یکی مبتلا کنی
در کوچه های زلف سیاهی رها کنی
این را که گفت محرم محضر حرم شدیم
آشوب و شور و گریه و شادی به هم شدیم
یک باره سایه گسترمان چتر عشق شد
باری فضای شهر پر از عطر عشق شد
راوی: فاطمه دقایقی
پیاده روی
ایام عید نوروز بود و هوز انقلاب اسلامی به پیروزی نرسیده بود. خانواده و اقوام جمع شدیم و طبق رسم هر سال به روستایی در 20 کیلومتری بهبهان به نام «برج بمونی آقا» رفتیم. اما آن سال با سالیان دیگر تفاوت داشت و چون اسماعیل در میان فامیل دیده نمی شد ، حتی سبزه و گل هم ، شادی و سور آن چنانی نداشت.
صبح از خواب بیدار شدم ؛ هنزو موقع طلوع آفتاب سر نرسیده بود. دیدم او و آقا محسن رضایی و تعداد دیگر از دوستانش ، پیاده و بی آن که مسیر را بلد باشند به آن روستا وارد شدند. آنها از ساعت 11 شب از بهبهان حرکت کرده و صبح زود به برج رسیده بودند. رد آن صبح دل انگیز ، دو بهار در پیش روی ما جلوه می نمود ؛ یکی طبیعت با طراوت و خرم برج و دیگری سردار سبزی چون اسماعیل و ...:
بهار بود و تو بودی و عشق بود امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
راوی: محمد دقایقی
تاوان
سال 1355 در کنکور سراسری قبول شدم و باید به دانشگاه سمنان راه می یافتم. من دل خوشی برای رفتن به دانشگاهی با این مسافت دور نداشتم. اسماعیل که از دل سردی من با خبر شد ، از امیدیه به منزل ما در بهبهان آمد و سر صحبت را باز کرد. او تصمیم مرا معقول نمی دانست و برای ثبت نام تشویقم می نمود. به او گفتم: «سمنان کجای ایران است؟ تازه فقط تا فردا ظهر فرصت ثبت نام باقی است.»
به هر حال ، او در این گفت و گو بر من چیره شد و پذیرفتم که با هم به سمنان برویم و تا دقیقه 90 هم که شده ، خودمان را برسانیم. با مشقت بسیار شب به تهران رسیدیم و فردای آن (آخرین) روز روانه شهر سمنان شدیم. وقت خیلی تنگ بود و تنها در 15 دقیقه آخر رسیدیم. اما آنان زیر این بار نرفتند و با ثبت نام من مخالفت کردند. نزد رئیس دانشگاه رفتیم و به شرح ماجرا پرداختیم ؛ ولی باز سودی نبخشید و جواب رئیس هم منفی بود. این برخورد خستگی سفر را بر تنمان دو چندان کرد. حرف آخر اسماعیل به رئیس این بود: «شما تاوان این همه بی عدالتی را خواهید پرداخت.»
این جمله ، مانند تیری بر قلب سیاه او نشست:
آنان که شوق حق مقیم مشتشان بود
مولا ترین اندوه بار پشتشان بود
دل هایشان آیینه را تحقیر می کرد
خورشید را چشمانشان تکثیر می کرد
راوی: محمد دقایقی
آن تابستان
ارداده قوی ، پشتکار و انضباطش عامل موفقیتش بود. از این نظر کارهای روزه مره اش حساب شده و درس آموز خانواده و دوستان او بود. در سال های تحصیلش در دانشگاه تهران ، تابستان فراغت خوبی داشت و اغلب در خانه بود. وی توصیه می کرد که بعد از نماز صبح به خواب نرویم . ما هم بر خلاف میل خویش و احترام او نمی خوابیدیم و حتی گه گاه نشسته چرت می زدیم. اسماعیل بعد از نماز ، ورزش می کرد و سپس به مطالعه و کارهای دیگر می پرداخت. در همین تابستان با کتب مکالمه انگلیسی دمساز بود و الفبای این زبان را به من یاد می داد. او در مدت چهار ماه کار مطالعاتی ، آشنایی قابل قبولی با انگلیی کسب کرده بود و به خوبی تکلم می کرد:
سرشارم از جوانه و لبریزم از بهار
با فصل های سرد تفاهم نمی کنم
حاجت به نور و قبله نما و چراغ نیست
من قبله نگاه تو را گم نمی کنم
میلاد صبح را به تماشا نشسته ام
جز با نگاه غنچه تبسم نمی کنم
راوی: فاطمه دقایقی