امروزه در علوم روانشناسي و تربيتي نظريه شرطي سازي جايگاه ويژهاي يافته است. نظريهپردازان اين علوم اعتقاد دارند كه شرطيسازي يكي از روشهاي موثر در ايجاد زمينههاي رشد و تربيت افراد در وصول به اهداف عالي تربيتي است. براي توفيق بيشتر در ايجاد عادات و سجاياي پسنديده در كودكان و نوجوانان ميتوان از اين شيوه كارآمد بهره گرفت. به عنوان مثال ربط دادن خوشيها و شادكاميهاي زندگي با اهداف مطلوب و مورد نظر مربيان ميتواند متربيان را به طور غير مستقيم به سوي خواستههاي مورد نظر مربي سوق دهد. حضرت رضاعليه السلام در گفتاري حكيمانه به اين روش اشاره كرده و فرمود: «بروا اهاليكم و اولادكم جمعة الي جمعة; (21) جمعه به جمعه (در روزهاي جمعه) به همسر و فرزندان خويش نيكي كنيد.»
براي اين كه بتوانيم روز جمعه را در نظر اعضاي خانواده خوشايند و زيبا و دوستداشتني جلوه دهيم ميتوانيم در آن روز به آنها بيشتر توجه كرده و با تامين نيازهاي مادي و رفاهي و عاطفي آنان به اين خواسته تربيتي اسلامي به طور غير مستقيم نائل شويم.
البته نيكي كردن به خانواده هميشه خوب است، اما امام هشتمعليه السلام كه به نيكي كردن در روز جمعه تاكيد و تصريح ميكند، براي اين است كه روز جمعه يكي از اعياد مسلمين و روز شادي و نشاط است و خانواده يك فرد مسلمان بايد خاطره خوش و با نشاطي از آن روز داشته باشد و با رسيدن جمعه ناخودآگاه مسرور و شادمان گردد. مدير يك خانواده ميتواند غير مستقيم با نيكي كردن و توسعه بيشتر به رفاه خانواده در روز جمعه، اين شادي و نشاط را به كانون گرم و صميمي خانواده خويش به ارمغان آورد.


امام كاظمعليه السلام همواره با اشاره به امام رضاعليه السلام به فرزندان خويش ميفرمود: اين برادر شما علي بن موسي، عالم آل محمد است، پس از وي پرسشها و مجهولات خويش را بپرسيد و آنچه به شما ياد ميدهد آن را حفظ كنيد، از پدرم (امام صادقعليه السلام) چندين بار شنيدم كه فرمود: عالم آل محمدصلي الله عليه وآله در صلب توست و اي كاش او را درك ميكردم. 


نويسنده: محمدرضا حسيني


مقدمه
پيشوايان معصوم شيعه هر كدام به نوبه خود سرچشمه كمالات و منبع فضايل و صفات عالي انساني محسوب ميشوند. نه تنها شيعه بلكه افراد و گروههاي مختلفي كه با آن بزرگان در ارتباط بودهاند به اين نكته اذعان دارند. حتي مخالفين و معاندين آنان گاهي در لابلاي سخنان خويش اين حقيقت را ابراز كردهاند. يكي از كارگزاران حكومتي مامون به نام رجاء بن ضحاك - كه مامور آوردن امام هشتمعليه السلام از مدينه به خراسان بود - ميگويد: هنگامي كه امام رضاعليه السلام را به دستور مامون از مدينه به خراسان آوردم، مامون از رفتار و حالات و خصوصيات وي از من سؤالاتي كرد و من آنچه را كه در طول سفر و در اوقات شبانه روز از علي بن موسي الرضاعليه السلام ديده بودم به خليفه گزارش دادم. مامون به من گفت: «يابن ابي الضحاك! هذا خير اهل الارض و اعلمهم و اعبدهم فلا تخبر احدا بما شاهدته منه; اي پسر ضحاك! اين شخص بهترين، داناترين و عابدترين فرد روي زمين است، آنچه را كه از فضائل و مناقب و صفات والاي او ديدهاي نزد كسي فاش نكن [تا اينكه فضائل او توسط من منتشر شود.]» (1)
ائمه اطهارعليهم السلام معدن علم و سرچشمه دانش حكمت و اخلاق و معارف عالي انساني بوده و به تمام علوم مورد نياز بشر آگاهي كامل دارند. به فرموده امام هشتمعليه السلام تمام نيازمنديهاي فرزندان آدم در نزد امام معصومعليه السلام ميباشد، و جميع علوم مختلف بشري نزد آنهاست.


رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم:«ستدفن بضعه مني بخراسان ما زارها مكروب الا نفس الله كربته ولا مذنب الا غفر الله ذنوبه.» [1] پاره تن من در خراسان دفن خواهد شد، هيچ گرفتار و گنه كاري او را زيارت نكند جز اين كه خداوند گرفتاري او را برطرف سازد و گناهانش را ببخشايد. 
امام رضا عليه السلام:«ان لكل امام عهدا في عنق اوليائه و شيعته و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم.» 
[2] هر امام و رهبري، عهد و ميثاقي بر پيروان و دوستدارانش دارد و همانا يكي از اعمالي كه نمايانگر وفاداري و اداي ميثاق است، زيارت آرامگاه آنان است. 
امام رضا عليه السلام: «اللهم انك تعلم اني مكره مضطر فلا تؤاخذني كما لم تؤاخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الي ولاية مصر.» 
[3] بار خدايا تو مي داني كه من بر پذيرفتن ولايتعهدي مامون مجبور و ناچارم پس مرا مؤاخذه مكن همان گونه كه بنده و پيامبرت يوسف را به هنگام پذيرفتن حكومت مصر مؤاخذه نكردي. 
امام رضا عليه السلام: «قد علم الله كراهتي لذلك، فلما خيرت بين قبول ذلك و بين القتل اخترت القبول علي القتل.» 
[4] ريان گويد: به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم مردم مي گويند شما با اين كه اظهار بي رغبتي به دنيا مي كنيد ولايتعهدي را پذيرفته ايد؟ امام فرمود: خداوند خود مي داند كه من اين امر را ناپسند مي داشتم ولي چون بين پذيرش آن و مرگ مخير شدم، قبول آن را بر مرگ ترجيح دادم. 
امام رضا عليه السلام: «من زارني علي بعد داري و مزاري اتيته يوم القيامه في ثلاثة مواطن حتي اخلصه من اهوالها اذا تطايرت الكتب يمينا و شمالا و عند الصراط و عند الميزان.» 
[5] كسي كه با دوري راه سرا و مزارم را زيارت كند، روز قيامت در سه جا [براي دستگيري] نزد او خواهم آمد و او را از بيم و گرفتاري آن موقفها رهايي خواهم بخشيد: هنگامي كه نامه ها [ي اعمال] به راست و چپ پراكنده شود، نزد صراط و نزد ميزان [هنگام سنجش اعمال]. 
امام رضا عليه السلام: «من زارني و هو يعرف ما اوجب الله تعالي من حقي و طاعتي فاناو آبائي شفعائه يوم القيامة و من كنا شفعائه نجي.» 
[6] هر كه مرا زيارت كند در حالي كه حق و طاعت مرا كه خدا بر او واجب كرده بشناسد، من و پدرانم در روز قيامت شفيع او هستيم و هر كه ما شفيع وي باشيم نجات يابد. 
امام رضا عليه السلام: «اني ساقتل بالسم مظلوما فمن زارني عارفا بحقي... غفر الله ما تقدم من ذنبه و ما تاخر.» 
[7] من به زودي مظلومانه با سم به قتل خواهم رسيد. پس هر كه با شناخت حق من زيارتم كند خداوند گناهان گذشته و آينده او را ببخشايد. 
امام رضا عليه السلام: «... و هذه البقعة روضة من رياض الجنة و مختلف الملائكة لا يزال فوج ينزل من السماء و فوج يصعد الي ان ينفخ في الصور.» 
[8] اين بارگاه بوستاني از بوستان هاي بهشت است، و محل آمد و شد فرشتگان آسمان، و همواره گروهي از ملائكه فرود مي آيند و گروهي بالا مي روند تا وقتي كه در صور دميده شود. 
امام رضا عليه السلام: «و قد اكرهت و اضطررت كما اضطر يوسف و دانيال عليهما السلام اذ قبل كل واحد منهما الولاية من طاغية زمانه، اللهم لا عهد الا عهدك و لا ولاية الا من قبلك فوفقني لاقامة دينك و احياء سنة نبيك....» 
[9] من [به اين كار] واداشته شدم و ناچار گشتم، چنان كه يوسف و دانيال عليهما السلام مجبور شدند چه هر يك از آن دو، ولايت را از خودكامه زمان خويش پذيرفتند، خدايا پيماني نيست مگر پيمان تو و ولايتي نيست مگر از سوي تو، پس مرا در برپا داشتن دينت و زنده كردن سنت پيامبرت توفيق رسان. 
امام رضا عليه السلام: «قد نهاني الله عز و جل ان القي بيدي الي التهلكة فان كان الامرعلي هذا... اقبل ذلك علي اني لا اولي احدا و لا اعزل احدا و لا انقض رسما و لا سنة.» 
[10] 
خداوند مرا بازداشته از اين كه خويش را با دست خود به نابودي افكنم، پس اگر قرار چنين است آن را مي پذيرم به شرط آن كه نه كسي را به كار گمارم و نه كسي را از كار كنار گذارم و نه رسم و سنتي را نقض كنم. 
ماهنامه پاسدار اسلام شماره 10


ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاي شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت. هر چند اين مراحل در بسياري از موارد چنان با هم درمي آميخت كه قابل بازشناسي نبود، ولي همه تابع شرايط مكاني ، زماني و اجتماعيي بود كه سخت دستخوش دگرگوني مي بود. 
مراحل مزبور بدين قرارند: 
مرحله نخست: دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع «علويان» 
مرحله دوم: فراخواني عباسيان به سوي «اهلبيت» و «عترت» 
مرحله سوم: دعوت به جلب «رضا و خشنودي آل محمّد». 
مرحله چهارم: دعوي ميراث خلافت براي خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با اهلبيت نگاه مي داشتند، يعني مي گفتند: ما به خونخواهي علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمي كه بر فرازمان سايه گسترده، نبرد مي كنيم. 
نخستين مرحله 
چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مي گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتي ابراهيم امام، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزه هاي گوناگون، براي علويان بيعت مي گرفتند. اين عمل چيزي نبود جز تضمين موفقيت براي نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اي پس از بررسي موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند. 
اين گونه اخذ بيعت را مي توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اي كه قبلاً اشاره شد بدانيم. 
از اين رو مي بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللَّه بن معاويه، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند. 
روزي خاندان عباس و خاندان علي عليه السلام در «ابواء» كه بر سر راه مكّه قرار داشت، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن علي گفت: «شما گروهي هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است. اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشي در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.» 
در اينجا ابوجعفر، يعني منصور، چنين گفت: «چرا خود را فريب مي دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مي دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند»، و منظورش محمد بن عبداللَّه علوي بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتي ابراهيم امام، سفاح، منصور، صالح بن علي بجز امام صادق عليه السلام. 
بيعت كنندگاني كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتي ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصي نزد ابراهيم امام آمد و چيزي به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاي برخاست و عباسيان نيز او را همراهي كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت: «در خراسان براي تو بيعت گرفته شد و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند.... 
منصور با محمد بن عبداللَّه علوي چند بار بيعت كرد: يكي در ابواء در مسير مكّه، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد. 
در اينجا درمي يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزي محمد بن عبداللَّه علوي بودند. چه به موجب بيعت او مسايلي گردن گيرشان شده بود. 
به روايت «ابن اثير» عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت. او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت: اي عثمان آيا تو بودي كه بر محمّد شوريدي ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم. من بيعت خود را پاييدم، ولي تو بدان خيانت كردي ، منصور او را دشنام داده، دستور قتلش را صادر كرد. 
بيهقي مي نويسد: چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند، وي با من بيعت كرده بود؟» مطير پاسخ داد: «به خدا گواهي مي دهم كه تو روزي مي گفتي كه تو خود با او بيعت كردي .» منصور فرياد برآورد كه هان! اي زنازاده... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد. 
از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاي هيچ شكّي براي ما در اين باره باقي نمي گذارد كه دعوت عباسيان فقط براي علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولي بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند. 
مرحله دوم 
ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت. ديگر حتي از تصريح نامشان نيز خودداري مي كردند و با زيركي و سياست فراواني به اين جمله اكتفا مي كردند كه بگويند دعوتشان به سود «اهلبيت» و «عترت» تمام مي شود (نه به سود خود آنان). 
مردم براي واژه «اهلبيت» مصداقي جز علويان نمي شناختند. از اطلاق اين واژه، اذهان خودبه خود متوجه چنين معنايي مي شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسياري شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراساني ، كسي كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اي به امام صادق عليه السلام نوشت: «من مردم را به دوستي اهلبيت دعوت مي كنم. آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم؟» 
امام او را چنين پاسخ داد: «... نه تو مرد مكتب من هستي ، و نه روزگار، روزگار من است». 
سيدامير علي پس از بازگويي اين مطلب كه عباسيان مدّعي وصايت از سوي ابوهاشم بودند، مي نويسد: «اين داستان در برخي مناطق اسلامي پذيرفته شد ولي عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد صلّي اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند، زير بار آن نمي رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مي كردند كه براي اهل بيت است، و هم علاقه شديدي نسبت به اولاد فاطمه ابراز مي كردند و بر جنبش و جريان سياسي خود ماسك حق طلبي و تضمين عدالت براي نوادگان پيامبر مي زدند...». 
وي همچنين مي افزايد: «اهلبيت واژه جادويي بود كه دلهاي طبقات مختلف مردم را به هم مي پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مي آورد...». 
مرحله سوم 
به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مي يافت، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ برمي بست. تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند. از آن پس شعار «خشنودي آل محمّد» رهگشاي دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل علي سخن مي رفت و كشتار و بي خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاي تاريخي ، همه اين نكات بخوبي روشن مي گردد. 
هر چند شعار جديد با عبارت «اهل بيت» و «عترت» و امثال اينها چندان فرقي نداشت ولي ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمي ساخت. با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغهاي گذشته چنين مي پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوي خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مي داشتند. 
توضيحاتي درباره مرحله سوم 
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم، بايد نكاتي چند را توضيح دهم: 
الف: همزمان با تلاشي كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مي شد، مي بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمي با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفه اي كه مردم را به سويش فرامي خواندند، خودداري مي كردند. گذشته از خليفه، حتي نام شخصي كه مي خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براي جلب «خشنودي آل محمد» بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسي تعلّق مي گرفت (تاريخ التمدّن الاسلامي ، جلد 1، جزء 1، ص 125). 
شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّني ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزي مُرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد. 
بههر حال «ابن اثير» در كتاب خود (الكامل، ج 4، ص 310، رويدادهاي سال 130) تصريح مي كند كه ابومسلم از مردم بيعت براي رضا و خشنودي آل محمّد مي گرفت. نظير اين مطلب در نوشته هاي مورّخين بسيار است كه اكنون برخي از آنها را برايتان نقل مي كنيم: در كتاب الكامل، جد4، ص 323 چنين آمده كه «محمد بن علي » مبلّغي را به سوي خراسان گسيل داشت تا مردم را به «خشنودي آل محمد» فرابخواند بي آن كه نامي از شخصي ببرد. گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد. 
محمد بن علي عباسي به ابوعكرمه گفت: «بايد نخست افراد را به خشنودي آل محمّد فرابخواني ، ولي چون خوب از كسي مطمئن شدي مي تواني برايش جريان ما را تشريح كني ... اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براي كسي كه خوب به استواريش ايمان آوردي و از او مطمئن شده، بيعتش را اخذ كرده باشي ...» 
سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد. 
احمد شلبي مي گويد: «... عباسيان چنين نزد علويان وانمود مي كردند كه دارند به نفع ايشان كار مي كنند، ولي در باطن براي خود فعاليت مي كردند.» 
احمد امين مي گويد: «.. با اين وصف، يكي از شرايط كارشان آن بود كه در بسياري از موارد در دعوت خود نامي از امام نمي بردند تا از درانداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند...». 
اگر خليفه در ميان مردم شخصي شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم، و سليمان خزاعي به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمي نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمي دادند. 
در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وي مردم را فقط به دوستي اهلبيت، بي آن كه نامي از كسي برده باشد، فرامي خواند. 
يكي از آنان ميگفت: روزي نزد حضرت صادق بودم كه نامه اي از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: «نامه تو را جوابي نيست. از نزد ما بيرون شو.» 
سيد امير علي نيز درباره ابومسلم چنين گفته است: «او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سري پرشور مخلص فرزندان علي بود.» 
و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: «ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولي او آن را نپذيرفت.» 
اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالي كه سفّاح در منزلش بود، كسي را از پي امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن، نامه مشابهي نيز براي عبداللَّه بن حسن فرستاد. ولي امام صادق در نهايت هوشياري و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند. 
هنگامي كه پرچمهاي پيروزي به اهتزاز درآمد، ابوسلمه براي بار دوم به او نامه نوشت كه: «هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن». امام صادق باز هم جواب ردّ داد. 
اما سليمان خزاعي كه طرّاح اصلي انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزي در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرجـكه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهي مي كردند ومنصور هم از سوي سفّاح به آن سامان آمده بودـگفت: «اميدواريم كار شما (علويان) با موفقيّت تمام شود. به هر چه مي خواهيد ما را فرابخوانيد». 
همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد. 
تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمي دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سربرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولي نمي دانستند. 
ب: از مطالعات گذشته چنين برمي آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديري نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاي آينده مردم افتادند. از اين رو، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امام از علي به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وي نيز به علي بن عبداللَّه بن عباس مي رسد. اما اين سخن چيزي جز همان عقيده «كيسانيّه» نبود. 
مردم براستي فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مي پنداشتند كه دارند در راه علويان گام برمي دارند. حتي عبداللَّه بن معاويه نيزـچنان كه گذشتـاز حقيقت امر ناآگاه بود. يكي از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعي بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزي نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براي خويشتن ادّعا مي كردند و آيات مربوط به اهل بيت را طوري تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پي آمد اينها همه آنبود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكاني بس بيگانه حلول كرد. 
ج: از مطالبي كه شايان دقّت در اين مقام است، خودداري امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مي باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براي او و به نام وي تمام كنند. 
علت اين امر آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اين افراد هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمراني و سلطه جويي ندارند. امام مي دانست كه آنها به زودي كسي را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتي بود كه گريبانگير ابومسلم، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگي سرانجام به قتل رسيدند. 
دليل ما بر اين ادعا جوابي است كه امام عليه السلام به ابومسلم داده بود: «نه تو مرد مكتب مني و نه اين روزگار، روزگار من است». همين گونه گفتگويي كه ميان امام عليه السلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اي از سوي ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگري فرمود: مرا باابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصي غير من است. 
د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وي و اين كه درباره اش مي گفت: ابوسلمه شيعه كسي ديگر غير ماست؛ نادرستي رواياتي را روشن مي سازد كه حاكي از تمايل راستين وي و ابومسلم به علويان مي باشند، رواياتي كه مي گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوي بود، چنان كه ذهبي ،شارح «شافيه ابي فراس» و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشته اند. بر چنين تمايلي هيچ دليلي جز نامه اي كه بدان اشاره رفت، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزي جز محكم كاري در امور آن هم به نفع عباسيان نبود، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثي كرده بود. به قول خوارزمي ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت، شديداً تعقيب مي كرد. 
مرحله چهارم 
در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزي نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدّعي شدند.. ولي هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آن كه ادّعاي موروثي بودن خلافت را براي خود از طريق علي عليه السلام و محمد بن حنفيه ثابت مي كردند. 
دوم: آن كه مي گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهي علويان است. 
سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگي خدا و ارجمندي پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خواري ) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاي نيكو داد. 
داود بن علي نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت: «شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت...» 
منصور نيز در خطبه اي چنين گفت: «... خدا ما را به خلافت گرامي داشت، يعني همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده...». 
اما پس از منصورـو حتي در ايّام خود منصور چنان كه توضيح خواهيم دادـمجراي ميراث خواري را هم تغيير دادند، يعني به جاي آن كه از طريق علي عليه السلام بدانند، عبّاس را واسطه عامل ميراث خواري شان قرار دادند. منتها بيعت با علي را نيز جايز مي شمردند، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين، از منصور گرفته تا خلفاي بعدي همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايي خويش مي پنداشتند. 
در نامه اي به محمّد به عبداللَّه بن حسن، منصور مي نويسد خلافت ارثي بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاي ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقي بماند... 
رشيد هم مي گفت: «از پيغمبر ارث برده ايم، خلافت خدا در ميان ما باقي مي ماند». امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براي خود بيعت مي گرفت، مي گفت: «... خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد، رسيد...». 
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويي همه آنها را نداريم. 
نكته مهمي كه بايد خاطر نشان كرد 
وقتي حوادث تاريخي را پيگيري مي كنيم مي بينيم نخستين چيزي كه خواستاران خلافت از آن دم مي زدند، خويشاوندي خودشان با رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم بود. ابوبكر نخستين كسي بود كه در روز «سقيفه» اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسي حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندي از ايشان به پيامبر نزديكتر نمي باشد (نهاية الارب، ج 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه، ج 2، ص 233؛ العقد الفريد، ج 4، ص 258، چاپ دارالكتب العربي ، الادب في ظلّ التشيّع، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبري ، جلد 3، ص 220، چاپ دارالمعارف مصر، الامامة والسياسة، ص 4 و 15 چاپ الحلبي مصر، شرح النهج معتزلي ، جلد 6، ص 7، 8، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلي ، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مي گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند (العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاي خلافت آنان را بر همين اساس، بي اساس قلمداد مي كردند. 
ابوبكر نيز به حديثي استدلال مي كرد كه نقّادان اهل سنّت (چنان كه در ينابيع المودّة حنفي آمده) آن را حديثي مستفيض شمرده اند (يعني حديثي كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده). پيغمبر در اين حديث مي فرمايد: «براي شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند». استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مي گرفت به اين معني كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت «امامان از قريشند» بسنده كرده بود (مدرك: صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها). 
اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اي تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروي كردند، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است. 
خلاصه آن كه لزوم قريشي بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت. 
ولي آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگري نيز از بين خواهد رفت. پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسي را سرنگون كرد، همه او را «اميرالمؤمنين» خواندند در حالي كه او اصلاً از قريش نبود. بدين طريق يكي از موادّ اعتقادي اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد. 
در هر صورت، نخستين كسي كه مدّعي حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّي اللَّه عليه و آله وسلم شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بني اميّه كه همگي خود را خويشاوند پيامبر معرّفي مي كردند. حتّي ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان، يكي از خويشان پيامبر، نمي دانستند كه غير از بني اميّه كسي ديگر هم مي تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم، مقريزي ، ص 28؛ شرح النهج معتزلي ، ج 7، ص 159؛ مروج الذهب، ج 3، ص 33). 
به روايت مسعودي و مقريزي ، ابراهيم بن مهاجر بجلي ، يكي از هواخواهان عباسيان، درباره امراي بني اميّه شعري سروده كه مي گويد: 
«اي مردم گوش فرا دهيد كه چه مي گويم 
چيز بسيار شگفت انگيزي به شما خبر مي دهم 
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براي 
مردم ابواب دروغ را گشودند 
به گمانشان كه خود وارث احمد بودند 
اما نه عباس نه عبدالمطلّب 
آنان دروغ مي گفتند و ما به خدا نمي دانستيم 
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست. 
«كميت» نيز درباره ادعاي بني اميّه چنين سروده: 
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم 
در حالي كه پدر و مادرشان خود چنين ارثي را هرگز نبرده بودند.» 
سپس نوبت عبّاسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصي ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتي اگر نگوييم همه ولي لااقل بيشتر كساني كه مدّعي خلافت بودند و بر بني اميّه يا بني عبّاس مي شوريدند، همين گونه مدّعي خويشاوندي با پيغمبر مي شدند. 
خلاصه خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اسلام نقش مهمّي در خلافت اسلامي بازي مي كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهي لازم از محتواي اسلام، مي پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندي كافي براي حقّانيت در خلافت است. شايد هم علّت اين اشتباه، آيات و احاديث نبوي بسياري بود كه مردم را به دوستي و محبّت و پيوستگي با اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمي توده، رياست طلبان بهره برداري كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مي پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندي نمي گردد، بلكه براساس شايستگي ، لياقت و استعداد ذاتي جهت رهبري صحيح امّت است، درست همان گونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآني و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وي دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندي را به عنوان ملاك شايستگي براي خلافت ذكر نكرده است. 
روشن است كه براي تعيين شخص لايق و شايسته رهبري بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پي ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتي در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگوني رخ نخواهد داد. از اين رو پيغمبر صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگوني ، خواه به گفتار (با تصريح، كنايه، اشاره، توصيف و غيره) و خواه به عمل، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردي كه خود حضور نمي يافت مي گمارد و هرگز كسي را بر او امير قرار نداد. 
اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طوري كه ديگر جاي هيچ گونه اشتباه و توهّمي باقي نمانده است. از باب مثال، به سخنان حضرت علي در شرح النّهج معتزلي (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آوري همه آنها بسي دشوار مي نمايد. 
اين مطالب روشنگر معناي سخناني است كه از حضرت علي و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كساني هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم، و مقصودشان ميراث خاصّي است كه خدا برخي را بدان ويژگي بخشيده، يعني ميراث علم چنان كه خدا مي فرمايد: «سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم...». ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّني همچون ميراث منتقل مي كنند. در هر صورت علي عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناي قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسي برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: «شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشي نَسَبي است؟!!». 
اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندي توجيه مي كردند، حربه استدلالي به مخالفانشان نيز مي دادند، البته از باب «بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند». چه روي همين اصل، وقتي علي رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: «... دليل شما عليه ايشان (يعني انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد... اكنون من نيز همين گونه عليه شما استدلال مي كنم ومي گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم...!؟ (الامامة و السياسه، جلد 1، ص 18). علي عليه السلام در خطبه هايي كه از وي باقي مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد. 
يا ابن وصف، برخي به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مي زدند، مانند احمد امين مصري (در ضحي الاسلام، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمّد حسن (در المهديّة في الاسلام، ص 5) و خضري (در محاضراتش، جلد 1، ص 166). در حالي كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ (يعني معرّفي شخص خليفه توسّط پيامبر) استدلال مي كنند. خضري نيز نظير چنين اعترافي را دارد. 
اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخي از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامي اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندي نَسَبي به تنهايي از عوامل شايستگي براي خلافت به شمار نمي رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسي شايستگي و استعداد ذاتي را براي اين مقام دارد. 
شيعه براي اثبات خلافت علي عليه السلام به برخي از متون قرآني و احاديث متواتر نبوي استدلال كرده، احاديثي كه در نزد تمام فرقه هاي اسلامي به تواتر از پيغمبر نقل شده است. آنان هيچگاه رابطه خويشاوندي را دليل بر حقّانيت علي نمي آورند مگر در مقامي كه مجبور مي شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت علي در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است!! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايي عمداً به شيعه نسبت دهد.و اين دوّمي به نظر ما موجّه تر است زيرا خودش در جايي ديگر از كتابهاي خود، عقيده واقعي شيعهـيعني خلافت به نصّ است نه به قرابتـرا بازگو كرده است. 
كوتاه سخن آن كه خويشاوندي نَسَبي هرگز ملاك شايستگي براي خلافت نيست و چنين چيزي را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادّعا از سوي ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بني اميّه و بني عبّاس نيز از آن پيروي كردند. 
كوچكترين پي آمد اين اعتقاد سنّيانـكه پذيرفتند خويشاوندي با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مي دهدـآن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كساني داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروي از شهوات در هر جا و به هر شكل، مي بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مي دادند و بر ناداني ها و سفله پروريهاي خود پرده خويشاوندي با پيغمبر مي پوشاندند، در حالي كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود. 
در جايي هم كه اين پرده باز نمي توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاي شوم و دست اندازيهايشان بشود، به حيله هاي ديگري دست مي يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند. چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكي از همين شگردها بود كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند. 
ادعاي خونخواهي علويان 
اما اين كه ادعا مي كردند كه براي خونخواهي علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّي پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت، به اهل بيت مربوط مي ساختند، موضوعي است بسيار روشن. اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مي رود. محمد بن علي به بكير بن هامان مي گفت: «ما به زودي انتقام خونشان را خواهيم گرفت» يعني خونهاي علويان را. 
سفّاح نيز هنگامي كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت: «ديگر از مرگ باكم نيست، چه در برابر حسين و برادرانش، از بني اميّه دويست نفر را كشتم، و در برابر پسرعمويم زيدبن علي جسد هشام را آتش زدم، و در برابر برادرم ابراهيم، مروان را به قتل رسانيدم..». 
صالح بن علي به دختران مروان مي گفت: «آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيدبن علي را كشت و در مزبله داني شهر كوفه به دارش آويخت؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفي كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيي بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت؟» 
باز براي آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مي بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان، يعين ابوسلمه خلال «وزير آل محمّد» لقب مي گيرد، و ابومسلم خراساني نيز «امين يا امير آل محمّد» خوانده مي شود. 
از اين گذشته، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مي خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان، بيان كنند. 
بنابراين، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مي جستند، خونهاي پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاي پاي خود، قرار داده بودند. 
قابل توجه آن كه بسياري از نهضتهايي كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوي همين شگرد را به كار مي بردند. يعني در نظر مردم چنين وانمود مي كردند كه نهضتشان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگي ايشان برخوردار است. بسياري از آنان اين شعار را سرمي دادند: «خشنودي خاندان محمّد». 
خلاصه آن كه: 
از مطالبي كه گذشت براي ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبي روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مي كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاي ديگر منصرف مي ساختند. 
همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اي علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتي هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مي بود. 
باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولي هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئي از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مي داشت. همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مي كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روي اين موضوع بسيار حساب مي كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتي سود مي جستند، تا روزي كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند.. 
مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مي بردند... 
اكنون مي خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزي عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامي كه پيوسته به نام علويان اوج مي گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟


امام رضا (ع)، ابوالحسن علي بن موسي (ع) ملقب به «رضا» امام هشتم از ائمه ي اثني عشر (ع) و دهمين معصوم از چهارده معصوم (ع). سال تولد آن حضرت را 148 و 153 ق و ماه تولد ايشان را ذوالحجة يا ذوالقعدة يا ربيع الاول گفته اند و مشهور آن است كه روز تولد آن حضرت يازدهم ذوالقعده بوده است و البته روزهاي ديگري نيز گفته شده است. كنيه ي آن حضرت ابوالحسن بوده است و چون حضرت امير (ع) نيز مكني به ابوالحسن بوده است حضرت رضا (ع) را ابوالحسن ثاني گفته اند. مشهورترين لقب ايشان «رضا» بوده است كه بنا بر روايتي در عيون اخبار الرضا (13:1) علت ملقب بودن آن حضرت به «رضا» اين بوده است كه «رضي به المخالفون من اعدائه كما رضي به الموافقون من اوليائه و لم يكن ذلك لاحد من آبائه عليهم السلام فلذلك سمي من بينهم بالرضا...» يعني هم دشمنان مخالف و هم دوستان موافق به (ولايت عهد او) رضايت دادند و چنين چيزي براي هيچ يك از پدران او دست نداده بود، از اين رو در ميان ايشان تنها او به «رضا» ناميده شد. اما به روايت طبري (وقايع سال 201) مأمون آن حضرت را «الرضي من آل محمد» ناميد و صدوق هم بنا بر روايتي ديگر در عيون اخبار الرضا (147:2) چنين گفته است. بايد متذكر شد كه داعيان و مبلغان بني عباس در اواخر عهد بني اميه مردم را دعوت مي كردند كه به «رضا از آل محمد» بيعت كنند، يعني بي آن كه از كسي نام ببرند مي گفتند: چون خلافت بني اميه درست نيست بايد به كسي از خاندان محمد (ص) كه مورد رضايت همه باشد بيعت كنند. چون مأمون خود از بني عباس بود (بني عباس با حكومت آل علي مخالف بودند) و حضرت علي بن موسي بن جعفر (ع) را به ولايتعهدي برگزيد، همه از مخالف و موافق به او راضي شدند و مصداق «رضا من آل محمد» در حق آن حضرت صادق آمد و به آن لقب موسوم و مشهور شد. مادر آن حضرت ام ولد بود (كنيزي بود كه از مردي آزاد فرزندي آزاد بوجود آورده بود) و البته ام ولد بودن او به جهت خود امام بود. درباره ي نام و زادگاه مادر آن حضرت اختلاف است و به اغلب احتمالات از مردم شمال آفريقا يا مغرب مراكش بوده است. 
در كتب معتبر، از جمله در عيون اخبار الرضا، نصوص و دلايل امامت آن حضرت مذكور است و در همين كتاب (23:1 به بعد) وصيت نامه ي مفصلي از حضرت امام موسي كاظم (ع) مندرج است. پس از آن كه محمد امين در بغداد كشته شد و خلافت در خراسان بر مأمون مسلم گرديد، مأمون تصميم گرفت تا خلافت را پس از خود به كسي كه غير از خاندان بني عباس باشد بسپارد و پس از تحقيق و بررسي در احوال علويان كسي را شايسته تر و برازنده تر از علي بن موسي بن جعفر (ع) نديد و از اين رو كس فرستاد و او را از مدينه به خراسان فراخواند. درباره ي علت اين تصميم مطالبي گفته شده است و از جمله بنا بر خبري در عيون اخبار الرضا از قول مأمون نقل شده است كه گويا هنگامي كه امين خود را در بغداد خليفه خواند و بسياري از نقاط شرق عالم اسلام بر مأمون عاصي شدند، مأمون عهد و نذر كرد كه اگر بر مشكلات فائق آيد خلافت را در محلي قرار دهد كه خداوند قرار داده است و چون بر برادرش غالب آمد و به خلافت منصوب شد 
كسي را سزاوارتر از علي بن موسي (ع) نديد و او را از مدينه بخواست و ولايت عهدي خود را به او تفويض كرد. اين مطلب درست به نظر نمي رسد، زيرا مستلزم آن است كه مأمون شيعه باشد و امامان را تا حضرت رضا قبول داشته باشد وگرنه «قرار دادن خلافت در محلي كه خداوند قرار داده است» معني ندارد. اما اگر هم مأمون ارادتي به حضرت امير (ع) و بعضي از اهل بيت داشته است دليل تشيع او به معني دقيق كلمه «امام واقعي دانستن حضرت رضا» نمي شود. علاوه بر اين اگر مأمون خود را سزاوار خلافت نمي دانست دليلي نداشت كه با امين بر سر خلافت بجنگد و خود را اميرالمؤمنين بخواند. بعضي گفته اند فضل به سهل ذوالرياستين كه در حكم وزير مأمون بود او را بر اين كار واداشت. اما بايد ديد كه چه علتي موجب گرديد تا فضل به سهل مأمون را بر اين كار وابدارد؟ 
به احتمال قوي دلايل فضل و مأمون در انتصاب حضرت رضا (ع) به ولايتعهدي دلايل سياسي بوده است، زيرا پس از قتل امين اوضاع عراق و شام سخت آشفته بود و در ميان بني عباس فرد برجسته اي كه مورد قبول و رضايت همگان باشد وجود نداشت و مأمون با همه ي لياقت و شخصيت با ارزش در عراق ناشناخته بود. در يمن و كوفه و بصره و بغداد و ايران عامه ي مردم از زمان منصور به بعد آن انتظاري را كه از خلافت بني عباس داشتند درنيافتند، زيرا مردم تشنه ي عدل و داد و اسلام واقعي بودند. از اين رو چشمها و دلها نگران و منتظر خاندان علي (ع) بودند و اميدها و آرزوهاي خود را به افراد برجسته و متقي اين خاندان بسته بودند. فضل و مأمون با شم سياسي خود از مشاهده ي اوضاع نابسامان شهرهاي مهم و شورش مردم (مانند قيام ابوالسرايا در كوفه و علوي ديگر در يمن) به اين نكته پي برده بودند و مي خواستند با انتخاب فرد برجسته و ممتازي از خاندان علي به ولايتعهدي رضايت مردم را به خود جلب كنند و پايه هاي خلافت مأمون را مستحكم سازند. به همين جهت مأمون در سال 200 ق بنا به گفته ي طبري رجاء بن ابي الضحاك و فرناس خادم (در بعضي روايات شيعه ياسر خادم) را به مدينه فرستاد تا علي بن موسي بن جعفر (ع) و محمد بن جعفر (عم حضرت رضا (ع)) را به خراسان ببرند. اين رجاء بن ابي الضحاك، خويش نزديك فضل بن سهل بود و همين امر شايد مؤيد اين مطلب باشد كه فضل بن سهل در كار ولايتعهدي حضرت رضا (ع) دخالت داشته است. 
در روايات شيعه آمده است كه مأمون به حضرت رضا نوشت تا از راه بصره و اهواز و فارس به خراسان برود نه از راه كوفه و قم و دليل اين امر را كثرت شيعيان در كوفه و قم ذكر كرده اند، زيرا مأمون مي ترسيد كه شيعيان كوفه و قم به دور آن حضرت جمع شوند. اين مؤيد آن است كه عامل فراخواندن حضرت رضا به خراسان عاملي سياسي بوده است و مأمون مي ترسيده است كه كثرت شيعيان در كوفه يا قم سبب شود كه آن حضرت را به خلافت بردارند و رشته ي كار به كلي از دست مأمون خارج گردد. مشهور است كه به هنگام ورود حضرت رضا (ع) به نيشابور طالبان علم و محدثان دور محفه ي آن حضرت كه بر استري نهاده بود جمع شدند و از ايشان خواستند كه حديثي بر آنها املا فرمايد. حضرت حديثي بطور مسلسل از آباء طاهرين خود رسول الله (ص) و جبرئيل از قول خداوند روايت كرد كه «كلمة لا اله الا الله حصني و من دخل حصني امن من عذابي» يعني كلمه ي توحيد يا لا اله الا الله حصار و باروي مستحكم من است و هر كه به درون حصار من رفت از عذاب من در امان ماند. 
اين حديث به جهت مسلسل بودن آن از ائمه ي اطهار (ع) تا حضرت رسول (ص) به «سلسلة الذهب» معروف شده است و درباره ي اينكه چرا آن حضرت اين حديث را املا فرمود بايد گفت كه آن نوعي دعوت به وحدت كلمه و اتفاق بوده است زيرا اساس اسلام و مدخل آن اين كلمه است كه معتقدان به خود را از هر گونه تشويش و عذابي در امان مي دارد و مسلمانان بايد با توجه به آن در درون حصار و باروي اسلام از اختلاف كلمه بپرهيزند و مدافع آن حصن در برابر مهاجم خارجي باشند و از دشمني و مخالفت بر سر مسائل فرعي دوري گزينند. 
حضرت در نيشابور در محله اي به نام بلاشاباد نزول فرمود و از آنجا به طوس و از طوس به سرخس و از سرخس به مرو كه اقامتگاه مأمون بود رفت. به روايت عيون اخبار الرضا (149:2) مأمون نخست به آن حضرت پيشنهاد كرد كه خود خلافت را قبول كنند و چون آن حضرت امتناع فرمودند و در اين باب مخاطبات زياد ميان ايشان رد و بدل گرديد سرانجام پس از دو ماه اصرار و امتناع ناچار ولايتعهدي را پذيرفت به اين شرط كه از امر و نهي و حكم و قضا دور باشد و چيزي را تغيير ندهد. علت مقاومت امام اين بود كه اوضاع را پيش بيني مي كرد و بر او مسلم بود عشيره ي عباسي و رجال دولت كه عادت به لاابالي گري و درازدستي عهد هارون الرشيد كرده اند زير بار حق نخواهند رفت و او قادر به انجام قوانين الهي نخواهد بود. مأمون پس از آن كه آن حضرت، ولايتعهدي را پذيرفت امر كرد تا لباس سياه كه شعار عباسيان بود ترك شود و درباريان و فرماندهان و سپاهيان و بني هاشم همه لباس سبز كه شعار علويان بود بپوشند. خود نيز جامه ي سبز پوشيد و نام امام را زينت بخش درهم و دينار نمود و مقرر داشت كه در همه ي بلاد اسلام بر منابر خطبه بنام امام خوانده شود و اين به روايت طبري روز سه شنبه دوم رمضان سال 201 ق بود. 
علي بن عيسي اربلي مؤلف كشف الغمه عهدنامه اي را كه مأمون ظاهرا درباره ي ولايتعهدي امام رضا (ع) نوشته بود و ملاحظاتي را كه حضرت رضا (ع) در ميان سطور آن عهدنامه و در پشت آن مرقوم فرموده بودند در سال 670 ق در دست يكي از «قوام» (خادمان مشهد و قبر آن حضرت) ديده و صورت آن را در همان كتاب كشف الغمة آورده است. تحقيق درباره ي صحت و اصالت اين عهد بصورتي كه در كتاب مذكور آمده است مجالي ديگر مي خواهد و در اينجا فرض صحت و اصالت آن است و از مطالعه ي آن نتيجه مي شود كه آنچه در مطالب گذشته نيز به آن اشاره شد صحت ندارد. زيرا مأمون در اين عهدنامه از مقام خلافت به گونه اي تعبير مي كند كه با عقايد اهل سنت مطابق است. 
مأمون در اين عهدنامه به سخن عمر استناد مي جويد و همچنين خلافت خود را مستند و شرعي و قانوني مي داند. همچنين در اين عهدنامه مأمون علت انتخاب آن حضرت را به ولايت عهدي علم و فضل و ورع و تقواي او مي داند نه به آنچه شيعيان معتقدند كه او خليفه و امام بحق و برگزيده از جانب خدا و منصوص از سوي پدر و اجداد خويش است. همچنين در اين عهدنامه به صراحت آمده است كه ملقب شدن آن حضرت به «رضا» از جانب خود مأمون بوه است. حضرت رضا (ع) به موجب آنچه مؤلف كشف الغمه آورده است در پشت اين عهدنامه قبول خود را اعلام فرموده است اما بقاي خود را پس از مأمون و وصول خود را به مقام خلافت با ترديد و شك تلقي كرده است. البته آن حضرت هم به نور امامت و هم با روشن بيني خاصي كه از اوضاع و احوال سياسي زمان خود داشت مي دانست كه اين كار به آخر نخواهد رسيد و بني عباس و مخالفان خاندان علي (ع) به هر طريقي كه باشد با آن مخالفت خواهند كرد. 
اما آنچه شخص را به تأمل وامي دارد اين است كه در آن جا گويا حضرت رضا مرقوم فرموده بود: «الجامعة و الجفر يدلان علي ضد ذلك و ما ادري ما يفعل بي ولابكم» يعني: جامعه و جفر بر خلافت اين دلالت دارند (يعني دلالت دارند بر اينكه اين امر خلافت به من نخواهد رسيد) و من نمي دانم بر سر من و شما چه خواهد آمد يا با من و با شما چه خواهند كرد. درباره ي جفر و جامعه و ماهيت آن نمي توان سخني گفت و شكي هم نيست كه امام (ع) با ارشاد و هدايت الهي از غيبت و آينده مي تواند آگاه باشد. اما اينكه حضرت در سندي رسمي و پشت فرمان مأمون از جفر و جامعه سخن بگويد محل ترديد است زيرا مأمون و اطرافيان او به جفر و جامعه اي كه مخصوص امامان شيعه باشد كه به وسيله ي آن از سر غيب آگاه گردند اعتقادي نداشتند و بعيد است كه حضرت رضا (ع) در پشت عهدنامه ي مأمون چنين چيزي مرقوم بفرمايند. تاريخ عهدنامه ي مذكور روز دوشنبه 7 رمضان سال 201 ق است و چنان كه گفتيم طبري روز انتخاب حضرت را به ولايت عهدي سه شنبه 2 رمضان سال مذكور مي داند و اگر سه شنبه 2 رمضان باشد روز هفتم ماه رمضان يكشنبه مي شود نه دوشنبه. اما اختلاف چند روز را مي توان به اختلاف در رؤيت هلال منسوب داشت. 
صدوق در عيون اخبار الرضا (154:2 به بعد) نسخه ي سند ديگري از حضرت رضا (ع) به نام نسخه ي كتاب الحباء و الشرط كه تاريخ آن نيز همان دوشنبه 7 رمضان سال 201 ق است نقل كرده است و در آن تصريح شده است كه اين روز همان روزي است كه مأمون آن حضرت را وليعهد خود كرده و مردم را به پوشيدن لباس سبز واداشته است. صدوق خود اين نسخه را كه حضرت درباره ي فضل به سهل و برادرش حسن بن سهل به عمال و كارداران نوشته است ديده است و به قول خودش آن را از كسي «روايت» نكرده است. 
اين نامه مقدمه اي دارد كه به قلم حضرت رضا (ع) است و پس از آن از اصل نسخه ي حباء و الشرط مي آيد كه بنا به فرموده ي حضرت شامل سه باب است: باب اول در شرح آثار و اعمال فضل بن سهل است كه چگونه مأمون را در وصول به خلافت ياري داد و ابوالسرايا و شورشيان ديگر را سركوب كرد و طبرستان و ديلم و كامل و غرچستان و غور و كياك و تغزغز و ارمنستان و حجاز و «سرير» و خزر و مغرب را رام ساخت: باب دوم درباره ي پاداشهائي است كه مأمون در برابر اين خدمات در حق او برقرار كرده است و باب سوم درباره ي چشم پوشي فضل از اين پاداشها است. مأمون اين امر را پذيرفته و به فضل اختيار داده است كه هر كاري را كه نمي خواهند نكند و به اصطلاح اين نامه او را «مزاح العله» ساخته است. 
صدوق در عيون اخبار الرضا (كه فعلا در دست نيست) نقل مي كند كه ولايت عهدي حضرت رضا به اشاره و توصيه ي فضل بن سهل بوده است و چون اين خبر به بغداد رسيد خاندان بني عباس را خوش نيامد و مأمون را خلع كردند و با ابراهيم بن المهدي كه موسيقيدان و عودنواز بود بيعت كردند و چون مأمون اين خبر را شنيد دريافت كه فضل بن سهل رأي ناصوابي در پيش او گذاشته است. پس، از مرو بيرون آمد و راهي بغداد شد و چون به سرخس رسيد فضل ناگهان در حمام كشته شد و قاتل او غالب، دائي مأمون بود. بعد مأمون حضرت را در حال بيماري كه به او روي داده بود مسموم ساخت و آن حضرت در اثر آن سم وفات يافت و در سناباد طوس در كنار قبر هارون مدفون گرديد. 
اين واقعه در صفر سال 203 ق اتفاق افتاد. صدوق پس از نقل اين خبر از كتاب اخبار خراسان، آن را نادرست مي داند و مي گويد (چنان كه قبلا ذكر شد) مأمون خود، آن حضرت را وليعهد كرد و فضل بن سهل چون از پروردگان آل برمك بود با حضرت رضا (ع) دشمن بود. اينكه فضل بن سهل از آغاز، دشمن حضرت رضا (ع) باشد محل ترديد است و چنان كه اشاره شد ظاهرا فضل ابن سهل در ولايت عهدي حضرت رضا (ع) مؤثر بوده است. اما گويا پس از انتخاب آن حضرت به ولايت عهدي وقايعي روي داده است كه منجر به مخالفت فضل با حضرت رضا (ع) شده است. روايتي در عيون اخبار الرضا (167:2) هست كه به موجب آن فضل بن سهل با هشام بن ابراهيم نزد حضرت رضا رفتند و خواستند براي قتل مأمون و رساندن آن حضرت به خلافت با او تعهد بندند. 
حضرت بر ايشان خشم گرفت و هر دو را از نزد خود راند. آن دو ترسيدند و نزد مأمون رفتند و گفتند ما مي خواستيم «رضا» را بيازمائيم. پس از آن حضرت رضا (ع) نزد مأمون رفت و قصه را بازگفت و مأمون دريافت كه حق با امام رضا (ع) بوده است. شايد اين معني يكي از اسباب مخالفت فضل با امام باشد و شايد عوامل ديگري هم باشد كه بر ما مجهول است. 
به هر حال بنا به گفته ي طبري (حوادث سال 203) حضرت رضا (ع) به مأمون گفت كه فضل اخبار بغداد و نارضائي مردم را از خودش و برادرش حسن بن سهل و حتي از ولايت عهدي خود آن حضرت نهان مي دارد و مردم در بغداد با ابراهيم بن المهدي بيعت كرده اند. چون مأمون در اين باره تحقيق كرد و صدق گفته هاي آن حضرت بر او روشن شد عازم بغداد گرديد و چنان كه در تواريخ مذكور است در سر راه، فضل بن سهل در سرخس در حمام كشته شد و خود حضرت رضا در طوس وفات يافت. 
مجلسي در بحارالانوار (311:49 چاپ جديد) تحت عنوان «تذبيل» درباره ي اينكه آيا حضرت رضا (ع) به مرگ طبيعي وفات يافته يا شهيد شده است مي گويد: ميان اصحاب ما (يعني شيعه) و مخالفان (اهل سنت) در اينكه آيا حضرت رضا به مرگ طبيعي در گذشته يا مسموم شده اختلاف است و اشهر ميان شيعيان آن است كه آن حضرت به سم مأمون شهيد شده است و از سيد علي بن طاووس از علماي شيعه نقل شده است كه او منكر مسموم بودن آن حضرت است و نيز اربلي در كشف الغمه مسموم شدن آن حضرت را انكار كرده است و گفته است كه ابن طاووس قبول نداشت كه مأمون حضرت رضا را زهر داده باشد. 
مؤلف كشف الغمه پس از ذكر مطالبي در اين باره مي گويد اينكه گفته مي شود سوزن آلوده به زهر را در انگور فروبردند و انگور را زهرآگين ساختند ما نمي دانيم كه چنين چيزي سبب زهرآگين شدن انگور مي گردد و قياس طبي، آن را گواهي نمي دهد. البته مجلسي اظهارات مؤلف كشف الغمه را رد مي كند و حق را به جانب صدوق و مفيد مي دهد و معتقد است كه آن حضرت مسموم شده است. درباره ي مسموم شدن آن حضرت از راه انگور يا انار يا چيز ديگر روايات مختلفي است و آنچه مي توان با قطع نظر از جزئيات و تفاصيل واقعه گفت اين است كه همچنان كه انتخاب آن حضرت به ولايتعهدي سياسي بوده است وفات آن حضرت هم در جوي سياسي صورت گرفته است و به همين جهت احتمال مسموم شدن حضرت بيشتر است، زيرا مأمون پس از شنيدن اينكه او را در بغداد از خلافت خلع كردند و با ابراهيم بن المهدي بيعت كردند دريافت كه يكي از علل عمده ي مخالفت بزرگان و دست اندركاران بغداد با خلافت او همين ولايت عهدي حضرت رضا (ع) است و خواست به هر نحوي كه شده است خود را از اين گرفتاري كه گريبانگير او شده بود نجات دهد. 
شخصيت ملكوتي و مقام شامخ علمي و زهد و اخلاق حضرت رضا (ع) و اعتقاد شيعيان به او سبب شد كه نه تنها در مدينه بلكه در سراسر دنياي اسلام به عنوان بزرگترين و محبوبترين فرد خاندان رسول اكرم (ص) مورد قبول عامه باشد و مسلمانان او را بزرگترين پيشواي دين بشناسد و نامش را با صلوات و تقديس ببرند. بيست و چند سال بيش نداشت كه در مسجد رسول الله (ص) به فتوي مي نشست. علمش بي كران و رفتارش پيامبر گونه و حلم و رأفت و احسانش شامل خاص و عام مي گرديد. كسي را با عمل و سخن خود نمي ازرد، تا حرف مخاطب تمام نمي شد سخنش را قطع نمي كرد. هيچ حاجتمندي را مأيوس بازنمي گرداند. در حضور مهمان به پشتي تكيه نمي داد و پاي خود را دراز نمي كرد. هرگز به غلامان و خدمه دشنام نداد و با آنان مي نشست و غذا مي خورد. شبها كم مي خوابيد و قرآن بسيار مي خواند. شبهاي تاريك در مدينه مي گشت و مستمندان را كمك مي كرد. در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس زندگي مي كرد. نظافت را در هر حال رعايت مي فرمود و عطر و بخور بسيار به كار مي برد. 
عادتا جامه ي ارزان و خشن مي پوشيد ولي در مجالس و براي ملاقاتها و پذيرائيها لباس فاخر در بر مي كرد. غذا را اندك مي خورد و سفره اش رنگين نبود. در هر فرصت مقتضي مردم مسلمان را به وظائف خود آگاه مي كرد. براي خنثي كردن توطئه هاي مأمون و اطرافيان او مراقبتي هوشيارانه داشت. يكي از توطئه هائي كه امام آن را به شكست كشانيد موضوع نماز عيد فطر رمضان سال 202 ق بود كه مأمون براي تظاهر به مردم و اينكه امام كاملا در اختيار و آلت دست و طرفدار خلافت اوست از وي خواست كه نماز عيد را ايشان با مردم بگزارند و امام امتناع فرمود و بر اثر اصرار مأمون فرمود «به همان گونه كه پيغمبر اسلام نماز عيد را برگزار مي كرد اجرا خواهد كرد» و مأمون ناچار اين شرط را پذيرفت و فرماندهان سپاه و قضات و علما و دانشمندان به دستور مأمون به در منزل امام رفته و منتظر خروج ايشان براي حركت به محل نماز ايستادند. همين كه آفتاب سر زد امام كه خود را شستشو داده و غسل كرده و معطر ساخته بود جامه اي ساده ولي پاكيزه پوشيده و عمامه اي سفيد بر سر نهاد. 
امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه افتند. همه در حالي كه امام را حلقه وار دربر گرفته بودند تكبير گويان از منزل خارج شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدائي چنان نافذ چهار تكبير گفت گوئي هوا و زمين و همه ي موجودات تكبير او را پاسخ گفتند. چون فرماندهان و درباريان كه خود را آراسته و آماده منتظر امام ايستاده بودند با چنين صحنه اي مواجه شدند بلافاصله از مركبها به زير آمدند و كفشها و چكمه ها از پاي بدر آوردند. امام پس از لحظه اي توقف اين جملات را بر زبان جاري ساخت: «الله اكبر، الله اكبر علي ما هدانا، الله اكبر علي ما رزقنا من بهيمة الانعام و الحمدلله علي ما ابلانا». امام به سوي مصلي حركت آغاز كرد ولي هر ده قدمي كه به پيش مي رفت مي ايستاد و چهار تكبير مي گفت. تمام كوچه ها و خيابانهاي شهر مرو از جمعيت مملو گرديد، همه با اشتياق گرد آمدند و ناظر حركت پيامبر گونه ي امام بودند. گزارش اين صحنه هاي مهيج به گوش مأمون مي رسيد تا آنجا كه بر اثر القاء اطرافيان تاب ادامه ي برنامه را نياورده دستور داد كه امام از ميان راه برگردد و امام نيز چنين كرد و مردم آشفته خاطر و خشمناك پراكنده شدند و صفوف نماز ديگر به نظم نپيوست و توطئه ي مأمون با شكست مواجه گرديد. 
برگرفته از : (زندگاني چهارده معصوم (عليهم السلام))

 


نويسنده: دكتر مهدي دولتي

هر توصيف كننده‎اي، از درك حقيقت وجود امام - كه برگزيده خداي سبحان و حجت و دليل او بر بندگان مي‎باشد - عاجز است. پس چگونه مي‎تواند از ماهيت وجود آن ذات مطهر و معصوم - كه از هر نقصي در مكارم اخلاق به دور است - سخن بگويد؟ ذاتي كه سرشته از پرتو اقدس الهي و جوشيده از منبع فياض نبوت است و عطر دل‎آويز كرامت نبوي، از او در فضا مي‎پيچد و شكوه خلافت الهيه، او را به اوج مي‎رساند. يكي از امامان، حضرت رضا عليه السلام است.

يمثل النبي في اخلاقه فانه النابت من اعراقه

له كرامات و مكرمات في صفحات الدهر بيّنات

شهود صدق لسمّو ذاته كانّه النبي في صفاته

تري الملو سجداً ببابه فالعزّ كل العزّ في اعتابه (1)

«يعني؛ در اخلاق و خُلق و خوي او، پيامبر گرامي مجسم و نمودار مي‎گردد؛ زيرا از وجود مقدس رسول خدا روييده است.

او امامي صاحب كرامات است و بزرگواري‎هاي فراوان دارد كه صفحات ايام، به گونه‎اي آشكار و روشن، ثبت و گواه صادقي از رفتار او هستند.

شاهداني صادق و راست كه بر بلندي و اعتلاي ذات اقدس او دلالت دارند و گويا او در صفحات زندگي و رفتارش، همان پيامبر گرانقدر اسلام است.

پادشاهان و سلاطين را مي‎بيني كه در پيشگاه او بر خاك مي‎افتند. بدان كه عزت و شرافت، به تمام و كمال، پيرامون حرم مطهرش نهفته و موجود است.»

حتي مخالفان نيز در مورد حضرت رضا عليه السلام، به اخلاق پسنديده او شهادت داده‎اند. «ابراهيم بن عباس» مي‎گويد: هرگز شخصيتي را برتر از ابوالحسن رضا عليه السلام نديدم. هيچگاه نبود كه به احدي، اندك ستمي روا دارد، يا سخن كسي را قطع نمايد، يا دست نيازش را رد كند؛ همچنين، هرگز پاي خويش را در مقابل همنشين، دراز نمي‎كرد و پيش از او تكيه نمي‎داد. خدمتگزارانش را دشنام نمي‎گفت، صدايش به قهقهه بلند نمي‎شد و همواره با غلامان و زيردستان خود، كنار سفره غذا مي‎نشست.

چنان كه حتي مخالفان نيز در مورد حضرت رضا عليه السلام، به اخلاق پسنديده او شهادت داده‎اند. «ابراهيم بن عباس» مي‎گويد: هرگز شخصيتي را برتر از ابوالحسن رضا عليه السلام نديدم. هيچگاه نبود كه به احدي، اندك ستمي روا دارد، يا سخن كسي را قطع نمايد، يا دست نيازش را رد كند؛ همچنين، هرگز پاي خويش را در مقابل همنشين، دراز نمي‎كرد و پيش از او تكيه نمي‎داد. خدمتگزارانش را دشنام نمي‎گفت، صدايش به قهقهه بلند نمي‎شد و همواره با غلامان و زيردستان خود، كنار سفره غذا مي‎نشست.(2)

در همين مورد، مردي از اهل بلخ، به حضرت گفت: چه خوب بود اگر براي اينان سفره ديگري جداي از سفره خويش مي‎گستردي! امام، در پاسخ آن مرد، فرمود:

پروردگار ما، يكي است و پدر ما يكي است و مادر ما نيز يكي . پاداش هم به واسطه اعمال است.(3)

حضرت رضا عليه السلام، در زمستان، بر گليم و در تابستان، بر حصير مي‎نشست و همواره لباس درشت و خشن بر تن مي‎كرد. اما هر گاه به نزد مردم مي‎رفت، آنگونه خود را مي‎آراست كه مورد رغبت آنان بود. (4)
از نشانه‎هاي ايمان مؤمن، پنهان داشتن راز است. چرا كه، امانت‎دار خيانت نمي‎كند؛ اما خائن، ممكن است مورد اعتماد قرار گيرد.»

هنگامي كه يكي از صوفيان، حضرت را براي پوشيدن جامه خز مورد نكوهش قرار داد، امام رضا عليه السلام در پاسخ فرمود:

«بگو زينتي را كه خداوند براي بندگانش آشكار كرده و خوراك و روزي پاكيزه را چه كسي حرام شمرده است. همانا يوسف صديق عليه السلام جامه ديباي بافته شده از طلا مي‎پوشيد و بر تخت‎هاي فرعوني (پادشاهي)، مي‎نشست. آنچه از امام انتظار مي‎رود، عدالت و دادگري است و اين كه به گاه سخن، راست بگويد و هنگام قضاوت، عادل باشد و به وعده‎اش، وفا نمايد.» (5)

حضرت رضا عليه السلام، صدقه پنهان بسيار مي‎داد و مي‎گفت: از حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله، حديثي شنيده‎ام كه فرموده‎اند:

«التستَر بالصدقة يعدل سبعين حسنة و هو مغفور له و المذيع بها مخذول؛ پنهان داشتن صدقه، برابر است با هفتاد حسنه و صاحب آن آمرزيده است و هر كس آن را آشكار كند، خوار مي‎گردد.»

حضرت رضا عليه السلام، در زمستان، بر گليم و در تابستان، بر حصير مي‎نشست و همواره لباس درشت و خشن بر تن مي‎كرد. اما هر گاه به نزد مردم مي‎رفت، آنگونه خود را مي‎آراست كه مورد رغبت آنان بود.

يكي از شيعيان كه در طول سفر، سرمايه‎اش را از كف داده بود، از حضرت درخواست كمك كرد، به نحوي كه بتواند به شهرش برسد و آن مبلغ را صدقه بدهد. حضرت، پس از شنيدن درخواست آن مرد، وارد اتاقي شد و مبلغ دويست دينار از پشت در به وي عطا فرمود و عرضه داشت كه بيرون برو تا مرا نبيني. يكي از كساني كه حاضر بود، سبب اين اختفاي حضرت را جويا شد. پاسخ فرمود: اكنون اين مرد به علت تقاضا درخواست - خود - شرمنده است، (بنابراين شايسته نيست كه با ديدن من، بيش از اين شرمنده شود.)(6)

مردي، به حضرت رضا عليه السلام، گفت: به اندازه مروت خويش، به من عطا كن. فرمود برايم ممكن نيست. مرد گفت: پس به اندازه مروت من ببخش. حضرت فرمود، اين ممكن است. آنگاه فرمان داد تا دويست دينار به او پرداخت گردد.
از نشانه‎هاي عجب و فريفتگي انسان به خويشتن، آن است كه كارهاي زشتش در نظرش زينت يابد و آن را نيكو انگارد و فريفته‎اش گردد و گمان برد، كه آن كار، پسنديده است و به آن بر خداوند منت گذارد؛ در حالي كه خداي متعال بر او منت دارد.»

حضرت رضا عليه السلام، در روز عرفه، تمام اموالش را در خراسان انفاق نمود. فضل بن سهل، به حضرت گفت: اين كار، موجب زيان فراوان است. حضرت، در جواب فرمود:

«بل هو المغنم لا تعدن مغرماً ما اتبعت فيه اجراً و كرماً؛ بلكه، اين سود فراوان است. آنچه را كه نتيجه‎اش اجر و پاداش است، هرگز زيان نشمار.»

وجود امام، پيوسته منّتي است بر تمام افراد بشر، از جوانب گوناگون. از جمله اين جوانب، مي‎توان به آگاهاندن جوامع دين‎خواه در زمينه آداب و اخلاق اشاره داشت كه باعث مي‎شود صفات پسنديده در آنان به وجود آيد و در مسير شاهراه رستگاري و پيروزي ابدي به راه افتند. به راستي كه تمامي ائمه و از جمله آنان، حضرت رضا عليه السلام براي اين مهم به پا خاسته‎اند. در زير، مواردي از پندها و اندرزهاي آن حضرت، در زمينه رفتار شايسته از باب يادكرد سنت و سيره آن حضرت آورده مي‎شود:

پنهان داشتن صدقه، برابر است با هفتاد حسنه و صاحب آن آمرزيده است و هر كس آن را آشكار كند، خوار مي‎گردد.»

- من علامة ايمان المؤمن كتمان السرّ فان الامين لا يخون ولكن قد يؤتمن الخائن؛ از نشانه‎هاي ايمان مؤمن، پنهان داشتن راز است. چرا كه، امانت‎دار خيانت نمي‎كند؛ اما خائن، ممكن است مورد اعتماد قرار گيرد.»

- «والصبر في البأساء و الضرّاء، و مداراة الناس؛ فان التودّد اليهم نصف العقل و صديق كل امرأ عقله و افضل العقل معرفة الانسان بربّه و عدوه جهله و صديق الجاهل في تعب؛ و از ديگر نشانه‎هاي مؤمن، صبر و بردباري در آساني‎ها و سختي‎هاي زندگي و مدارا با مردم است؛ زيرا اظهار دوستي به مردم، نصف عقل شمرده مي‎شود. دوست هر كس، عقل اوست و برترين خردمندي، شناخت انسان نسبت به پروردگارش است. دشمن هر كس، ناداني اوست و دوست انسان جاهل، در رنج و زحمت است.»
امام رضا عليه السلام

«لا يعدم المرء دائرة السوء مع نكث الصفقة؛ هيچ كس نمي‎تواند سختي‎هاي روزگار را با پيمان‎شكني از ميان بردارد.»

« من عجب المرء بنفسه ان يزين له سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب انه يحسن صنعاً و ان يمنّ علي الله تعالي بعلمه و سبحانه المنة عليه؛ از نشانه‎هاي عجب و فريفتگي انسان به خويشتن، آن است كه كارهاي زشتش در نظرش زينت يابد و آن را نيكو انگارد و فريفته‎اش گردد و گمان برد، كه آن كار، پسنديده است و به آن بر خداوند منت گذارد؛ در حالي كه خداي متعال بر او منت دارد.»

حضرت رضا عليه السلام، در روز عرفه، تمام اموالش را در خراسان انفاق نمود. فضل بن سهل، به حضرت گفت: اين كار، موجب زيان فراوان است. حضرت، در جواب فرمود:

«بل هو المغنم لا تعدن مغرماً ما اتبعت فيه اجراً و كرماً؛ بلكه، اين سود فراوان است. آنچه را كه نتيجه‎اش اجر و پاداش است، هرگز زيان نشمار.»

«من رضي باليسير من الحلال خفت مؤنته و نعم اهله و بصره اداء الدنيا و داوءها و اخرجه سالماً الي دارالسلام؛ هر كس به آنچه از حلال ميسر باشد، راضي شد، مخارجش اندك و خانواده‎اش در رفاه خواهد بود و خداي متعال نيز چشمي بينا براي شناخت درد و درمان دنيا به او خواهد بخشيد و او را سالم و محفوظ به جهان باقي خواهد برد.»

«ليس لبخيل راحة و لا لحسود لذة و لا لملول وفاء و لا لكذوب مروة؛ براي بخيل، آسودگي و براي حسود، لذت و براي دلتنگ، وفا و براي دروغگو، مردانگي وجود ندارد.»

«من لم تكن فيه خمس خصال لا ترجوه الدنيا و لا آخرة: الوثاقة في ارومته، و الكرم في طباعه، و الرضانة في خلقه، و النبل في نفسه، و المخافة من ربه جل شأنه؛ هر كس در وجودش پنج خوي و خصلت نيست، اميدي به دنيا و آخرتش وجود ندارد: اعتماد ذاتي، كرامت طبع، وقار در رفتار، شرافت نفس و خوف از پروردگار بلند مرتبه.»

هر كس به آنچه از حلال ميسر باشد، راضي شد، مخارجش اندك و خانواده‎اش در رفاه خواهد بود و خداي متعال نيز چشمي بينا براي شناخت درد و درمان دنيا به او خواهد بخشيد و او را سالم و محفوظ به جهان باقي خواهد برد.»

«الصمت يكسب المحبة و هو دليل علي كل خير فان الله يبغض القيل و القال، و لقد قال رسول الله صلي الله عليه و آله لعليّ عليه السلام يأتي علي الناس زمان العافية فيه عشرة اجزاء تسعة من اعتزال الناس و واحدة في الصمت و كان العابد من بني اسرائيل يصمت عشر سنني فاذا فعل ذل صار عابداً؛ خاموشي سبب ايجاد محبت و راهنماي هر خير است؛ زيرا خداوند قيل و قال را دوست نمي‎دارد. همانا رسول خدا به علي عليه السلام فرمود: روزگاري براي مردمان مي‎آيد كه تندرستي و عافيت به ده جزء متكي است؛ نه جزء آن، كناره‎گيري از مردم است و يك جزء ديگرش، خاموشي. در ميان قوم بني‎اسرائيل، پرهيزكاري، ده سال سكوت مي‎كرد و بدين واسطه عابد مي‎شد.»

آنچه از امام انتظار مي‎رود، عدالت و دادگري است و اين كه به گاه سخن، راست بگويد و هنگام قضاوت، عادل باشد و به وعده‎اش، وفا نمايد.»

«صل رحمك و لو بشربة ماء و افضل ما توصل به الرحم كف الاذي عنه (ولا تبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذي)؛ با خويشانت پيوند داشته باش؛ اگر چه به يك جرعه آب باشد و بالاترين پيوند، خودداري از اذيت ايشان است. (هماهنگونه كه خداوند فرموده است؛) صدقه‎هاي خود را به واسطه منت و اذيت باطل مكنيد.»

«من حاسب نفسه ربح و من غفل عنها خسر و من خاف امن و من اعتبر ابصر و من ابصر فهم و من فهم علم و افضل المال ما وقي به العرض؛ هر كس حسابگر نفس خود باشد، سود برده است و هر كس از آن غفلت كند، زيان كرده و هر كس خوف [الهي] داشته باشد، در امان خواهد بود هر كس پند و عبرت بگيرد، بينا شود و هر كس بينا شود، در مي‎يابد و آن كه دريابد، عالم شود و برترين ثروت، آن است كه به واسطه آن، آبروي انسان محفوظ بماند.»

«المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حق و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل و اذا قدر لم يأخذ اكثر من حقه؛ هرگاه مؤمن به خشم آيد، خشم او، وي را از حق خارج نمي‎كند هنگامي كه شادان گردد، رضاي او در باطل واردش نمي‎سازد و آنگاه كه توانمند گردد، بيش از حق خويش نخواهد گرفت.»(7)

و از ديگر نشانه‎هاي مؤمن، صبر و بردباري در آساني‎ها و سختي‎هاي زندگي و مدارا با مردم است؛ زيرا اظهار دوستي به مردم، نصف عقل شمرده مي‎شود. دوست هر كس، عقل اوست و برترين خردمندي، شناخت انسان نسبت به پروردگارش است. دشمن هر كس، ناداني اوست و دوست انسان جاهل، در رنج و زحمت است.

النظر الي ذريّة محمد (صلي الله عليه و آله) عبادة؛ نگريستن به فرزندان رسول خدا، عبادت است.»

به حضرت گفته شد: اي پسر رسول خدا، آيا اين نگريستن كه عبادت است، مخصوص شما ائمه معصومين است يا در مورد تمام فرزندان رسول خدا صادق است؟ حضرت، در پاسخ فرمود: بل الي جميع الذريه ما لم يتلوثوا بالمعاصي(8)؛ نگريستن به تمامي فرزندان رسول خدا عبادت است؛ مادامي كه خود را به گناهان نيالوده باشند.»

«حدّ التوكل ان لاتخاف مع الله احداً و حد التواضع ان تعطي الناس ما تحب ان يعطوك مثله؛ حدّ توكل، آن است كه با توجه به خدا، از هيچ كس نهراسي و حدّ تواضع، آن است كه آنچه را كه دوست مي‎داري به تو ببخشند را به مردم ببخشي.»

.

 

 
 

1- كشف الغمة، اربلي، ص 274. 2- از اشعار حماسي آية الله شيخ محمدحسين اصفهاني (كمپاني). 3- بحارالانوار، ج 12، ص 26، به نقل از كافي. 4- كشف الغمة، ص 274. 5- نزهة الناظر، ص 46، نجف، چاپخانه ي حيدري؛ اعيان الشيعه، ج 4، قسمت 2، ص 19. 6- مناقب، ابن شهر آشوب، ج 2، ص 412. 7- بحارالانوار، ج 174، ص 206. 8- روضة الواعظين، محمدتقي مجلسي، ص 234.


جمادي رفت و رجب آمد. بادهاي سرد بهمن هم در سرزمين ها و شهرها پرسه مي زدند. مأمون به چيزي جز واگذاري خلافت فكر نمي كرد. امام همچنان نمي پذيرفت. تنها دغدغه او، همين بود. شورش زنگيان در مرداب هاي اطراف بصره آن قدر فكرش را مشغول نكرده بود كه خبرهاي رسيده از قيام زيد بن موسي (ع)ـبرادر امام هشتمـدر شهر بصره. بعضي كارگزاران خبر دادند: بابك خرم دين در آذربايجان شورش كرده و با امپراتور بيزانس، ميخائيل دوم هم دست شده است. 
اما اين ها همه براي او هيچ بودند. او فقط فكر مي كرد كه چگونه مي تواند اين نرد علوي را قانع كند. او را به نزد خود آورده بود، اما نمي دانست او را چگونه وادار به انجام خواست خود كند. اين بار تصميم گرفت كه وزيرش سهل را در جريان رخدادها نگذارد. 
آن روز، هنگامي كه امام در نزديكي خليفه نشست، مأمون لبخندي دروغين زد تا در وراي آن، كينه شعله ورش را پنهان سازد؛ كينه اي كه با وجود سرماي شديد، شعله ورتر مي شدند؛ سرمايي كه درختان انار را به شاخه هاي خشك چوبين تبديل مي كرد. مأمون سخن خود را با صحبت از آب و هوا شروع كرد. 
ـ چقدر بهمن سرد است. تازه يك روزش رفته و بيست و نه روز ديگرش مانده است. 
امام لبخندي زد و گفت: « در اين ماه، بادهاي گوناگوني مي وزد. باران بسيار مي بارد. سبزه مي رويد. آب در زير زمين جريان مي يابد. در اين ماه، خوردن سير، گوشت پرندگان و ميوه ها مفيد است. بايد شيريني كم خورد. تحرك بسيار و ورزش در اين ماه خوب است.» (90) 
مأمون كه به سخنان گرم امام گوش سپرده بود، ناگاه به خود آمد. وانمود كرد كه لباسش را مرتب مي كند. دستش را جلوي دهانش گرفت و سرفه اي كرد؛ او تلاش مي كرد تا خود را از دايره تأثير مردي كه كنارش نشسته بود و نور شگفتي مي تاباند، خارج سازد؛ نوري كه مي خواست در دلي آهنين راه يابد. مأمون گفت اي اباالحسن! حالا كه خلافت را نمي پذيري ، بايد وليعهدي را بپذيري . تو مي داني كه من قصدي جز مصلحت مردم ندارم.» (91) 
ـ علاقه اي به اين مقام ندارم. 
مأمون نتوانست بيشتر از اين تاب آورد و گفت: « در راستگويي ات ترديد كردم! شك ندارم كه وانمود به زهد مي كني .» 
امام با صدايي اندوهگين گفت: « سوگند به خدا كه از لحظه تولدم تا كنون دروغي نگفته ام. به خاطر دنيا هم از خدا روي گردان نشده ام. مي دانم كه قصدت از اين كار چيست!» 
مأمون هم چون مار گزيده اي به خود لرزيد. 
ـ چه قصدي دارم؟ 
ـ با اين كارت مي خواهي مردم بگويند: «علي بن موسي الرضا از دنيا روي گردان نشد؛ بلكه دنيا به او روي نياورد. نمي بينيد چگونه وليعهدي را با چشم داشت به خلافت پذيرفت؟!» 
مامون در حالي كه از خشم مي لرزيد، گفت: «هميشه از حرف هايت ناراحت مي شوم. مي داني كه نمي توانم كاري بر ضد تو انجام دهم. اگر وليعهدي را پذيرفتي ، چه بهتر. در غير اين صورت، تو را نا گزير به قبول انجام اين كار مي كنم. اگر پذيرفتي ، باز چه بهتر؛ وگرنه، گردنت را مي زنم!» 
سكوتي هراس انگيز در اتاق حكمفرما شد. مأمون همچنان بسان گرگي مهياي دريدن بود. امام پس از مدتي سكوت، به آرامي لب به سخن گشود. 
همان طور كه به سقف مي نگريست و نگاهش گويي آن را مي شكافت، با صدايي بغض آلود گفت: خداوندگارا! تو مرا از اين كه خويش را نابود كنم، باز داشتي . من ناگزير شدم و (اين پذيرش را) خوش نمي دارم... آفريدگارا! پيماني جز پيمان تو و ولايتي جز ولايت تو نيست، پس مرا موفق بدار تا دينت را بر پا و سنّت پيامبرت محمّد (ص) را زنده كنم. پس تو سرور و ياريگري .(92) 
مأمون شادمانه بانگ برآورد: بالاخره قبول كردي ؟! 
شرايطي دارم. 
ـ ...؟! 
ـ كسي را نصب نمي كنم. كسي را هم عزل نمي كنم. رسمي را بر هم نمي زنم. در مسائل كشور، دورا دور مشاورم.(93) 
ـ قبول دارم. 
امام برخاست و زمزمه كرد: انّا لله و انّا اليه راجعون... نمي دانم بر من وبر شما چه خواهد رفت! (94) هيچ حكمي جز به دست خداوند نيست زيرا كه او گوياي حق و حقيقت و بهترين داوران است. (95) 
آن شب، پرده اشك همانند ابر بارانزا در چشمان امام حلقه زد.(96) او بازي هاي آن روباه عباسي را مي شناخت. تمام هدف ها و انگيزه هايش را هم مي شناخت ومي دانست كه مأمون از كشته هاي خود، جز پشيماني درو نحواهد كرد. 
در آن شب، مأمون بيدار ماند تا حكم وليعهدي را بنويسد و همچون عنكبوت، فرجامين تارهاي خانه بي بنيادش را بتند.


موضوع ديگري كه در زمينه باور مهدوي در كلام امام رضا(ع) يافت ميشود، موضوع «انتظار فرج» يا چشم به راه گشايش بودن است. آن حضرت در روايات متعددي به موضوع فضيلت انتظار فرج اشاره كردهاند. از جمله در روايتي خطاب به «حسن بن جهم» كه از ايشان در مورد «فرج» ميپرسد، ميفرمايد:
أولست تعلم أنّ انتظار الفرج من الفرج؟ قلت: لا أدري إلاّ أن تعلّمني. فقال: نعم إنتظار الفرج من الفرج.19
آيا ميداني كه انتظار فرج [ جزيي ] از فرج است؟ گفتم: نميدانم مگر اينكه شما به من بياموزيد. فرمود: آري انتظار فرج، جزيي از فرج است.
در روايت ديگري نيز ميفرمايد:
ما أحسن الصبر و انتظار الفرج أما سمعت قول العبد الصالح: «و ارتقبوا إنّي معكم رقيب»20 «وانتظروا إنّي معكم من المنتظرين»21 فعليكم بالصبر إنّما يجيء الفرج علي اليأس و قدكان الذين من قبلكم أصبر منكم...22.
چه نيكوست صبر و انتظار فرج، آيا سخن بنده صالح خدا [ شعيب ] را نشنيدي كه فرمود: «و انتظار بريد كه من [ هم ] با شما منتظرم» و «پس منتظر باشيد كه من [هم] با شما از منتظرانم»، بر شما باد به صبر و بردباري؛ چرا گشايش بعد از نااميدي فرا ميرسد و به تحقيق كساني كه پيش از شما بودند از شما بردبارتر بودند.
و بالاخره در روايت بسيار زيبايي فضيلت انتظار را اينگونه بيان ميكنند:
... أما يرضي أحدكم أن يكون في بيته ينفق علي عياله ينتظر أمرنا فإن أدركه كان كمن شهد مع رسول اللّه، صلياللّه عليه و آله، بدرا، و إن لم يدركه كان كمن كان مع قائمنا في فسطاطه...23.
... آيا هيچيك از شما خوش ندارد كه در خانه خود بماند، نفقه خانوادهاش را بپردازد و چشم به راه امر ما باشد؟ پس اگر در چنين حالي از دنيا برود مانند كسي است كه به همراه رسول خدا(ص) در [نبرد] بدر به شهادت رسيده است. و اگر هم مرگ به سراغ او نيايد مانند كسي است كه به همراه قائم ما و در خيمه او باشد.


ميان امام رضا(ع) و امام مهدي(ع) آنچنان پيوند قلبي وجود داشته كه آن حضرت از سالها پيش از تولد نسل چهارم خود با بيانهاي متعدد و متفاوت او را دعا كرده و نصرت و ياريش را از خداوند طلب كرده است. در يكي از اين دعاها چنين ميخوانيم:
أللّهمّ أصلح عبدك و خليفتك بما أصلحت به أنبيائك و رسلك و حفّه بملائكتك و أيّده بروح القدس من عندك و اسلكه من بين يديه و من خلفه رصدا يحفظونه من كلّ سوء و أبدله من بعد خوفه أمنا يعبدك لايشرك بك شيئا ولاتجعل لأحد من خلقك علي وليّك سلطانا وائذن له في جهاد عدوّك و عدوّه واجعلني من أنصاره إنّك علي كلّ شيء قدير.26
خداوندا! [امور] بنده و جانشينات را اصلاح كن، آنچنانكه [امور] پيامبران و رسولات را اصلاح كردي؛ او را با فرشتگانت دربر گير و با روحالقدس از جانب خودت ياري كن؛ در پشت سر و پيش روي نگهباناني قرار ده كه او را از بدي درامان دارند؛ بيم و نگراني او را تبديل به امنيت و آرامش كن تا تنها تو را بپرستد و كسي را براي تو شريك نگيرد؛ هيچيك از آفريدگانت را بر وليّات مسلط مساز؛ اجازه جهاد با دشمان تو و دشمنان خودش را به او عطا كن و مرا از ياران او قرار ده؛ چرا كه تو بر همه چيز توانايي.


موضوع ديگري كه در روايات رضوي به آن پرداخته شده، موضوع ظهور امام مهدي و آثار و پيامدهاي آن است. از جمله در روايتي كه «حسين بن خالد» آن را نقل ميكند آن حضرت در پاسخ اين پرسش كه:
يا ابن رسول اللّه و من القائم منكم أهل البيت؟
اي فرزند رسول خدا! قائم شما اهل بيت كيست؟
ميفرمايد:
قال الرابع من ولدي ابن سيّدة الإماء، يطهّر اللّه به الأرض من كلّ جور و يقدّسها من كلّ ظلم، [و هو] الذي يشكّ الناس في ولادته و هو صاحب الغيبة قبل خروجه. فإذا خرج أشرقت الأرض بنوره [بنور ربّها] و وضع ميزان العدل بين الناس فلايظلم أحد أحدا، و هوالذي تطوي له الأرض ولايكون له ظلّ و هوالذي ينادي مناد من السماء يسمعه جميع أهل الأرض بالدّعاء إليه يقول: ألا إنّ حجةاللّه قد ظهر عند بيتاللّه فاتّبعوا فإنّ الحقّ معه و فيه و هو قول اللّه عزّوجلّ: «إن نشأ ننزّل عليهم من السماء آية فظلّت أعناقهم لها خاضعين»24.25
چهارمين از فرزندان من، فرزند سرور كنيزان، كسي است كه خداوند به واسطه وي زمين را از هر ستمي پاك و از هر ظلمي پيراسته ميسازد و او كسي است كه مردم در ولادتش شك ميكنند و او كسي است كه پيش از خروجش غيبت ميكند و آنگاه كه خروج كند زمين به نورش [نور پروردگارش] روشن گردد و در ميان مردم ميزان عدالت را برقرار كند و هيچكس به ديگري ستم نكند واو كسي است كه زمين براي او درهم پيچيده ميشود و سايهاي براي او نباشد و او كسي است كه از آسمان ندا كنندهاي او را به نام ندا كند و به وي دعوت نمايد به گونهاي كه همه اهل زمين آن ندا را بشنوند، ميگويد: «آگاه باشيد كه حجت خدا در كنار خانه خدا ظهور كرده است پس او را پيروي كنيد كه حق با او و در اوست» و اين همان سخن خداي تعالي است كه فرمود: «اگر بخواهيم از آسمان برايشان آيتي نازل ميكنيم كه در برابر آن به خضوع سر فرود آورند».

X