مقدمات تشکیل شورای انقلاب از همان هفته‌های نخست ورود امام خمینی به فرانسه در سال 1357 فراهم گردید و در این باره برخی اقدامات هم برای انتخاب اشخاصی از میان رهبران انقلاب به عضویت این شورای در دست تاسیس، صورت پذیرفت و در این باره با امام خمینی هم رایزنی انجام گرفت و رهنمودهایی از سوی ایشان داده شد، اما به دنبال انتصاب شاپور بختیار به مقام نخست‌وزیری و تشکیل شورای سلطنت، طرح اعلام آشکار تشکیل شورای انقلاب از سوی امام خمینی برای تمهید مقدمات پیروزی انقلاب و ساماندهی به امور مدیریتی نظام جدید انقلابی، ضروری تشخیص داده شد و به دنبال آن رهبر انقلاب در 22 دی ماه 1357 ضمن اعلام رئوس برنامه‌های سیاسی خود، نخستین گام برای «تحقق اهداف اسلامی ملت» را به تشکیل «شورایی به نام شورای انقلاب اسلامی» مرکب از افراد با صلاحیت و مسلمان و متعهد و مورد وثوق موکول کرده و تصریح نمود:
«این شورا موظف به انجام امور معین و مشخص شده است. از آن جمله ماموریت دارد تا شرایط تاسیس دولت انتقالی را مورد بررسی و مطالعه قرار داده و مقدمات اولیه آن را فراهم سازد.»
شورای انقلاب طی روزهای پایانی عمر رژیم پهلوی نقش قابل توجهی در سقوط حکومت پهلوی و پیروزی نهایی انقلاب اسلامی ایفا کرد و بویژه در تحت فشار قرار دادن دولت بختیار بسیار موثر واقع شد و در جریان تشکیل دولت موقت هم در نقش بازوی مشورتی امام خمینی ایفای وظیفه نمود. اعضای شورای انقلاب در روندی تدریجی انتخاب شدند. با این حال مهم‌ترین اعضای این شورا در ابتدای تشکیل عبارت بودند از: حضرات آیات طالقانی، مطهری، هاشمی رفسنجانی، خامنه‌ای، بهشتی، مهدوی کنی، محمد جواد باهنر و موسوی اردبیلی، البته بعد‌ها بویژه پس از استعفای دولت موقت در آبان سال 1358 که شورای انقلاب زمام اداره کشور را در دست گرفت، افراد دیگر نیز در آن عضویت یافتند.

منبع:سایت نورپرتال


محمد رضا پهلوی در روزهای آخر حکومتش در تلویزیون حاضر شد و با تأسف و آه و زاری بیانیهای در تلویزیون خوند. در اون بیانیه شاه گفت که: «صدای انقلاب شما را شنیدم اما نکتة جالبی که شاه در اون بیانیه بهش اشاره کرد این بود که من همان پادشاهی هستم که قداستم را از خدا گرفتم.» این تفکر؛ تفکری بود که با ظهور انقلاب روزهای آخر خودش را طی می کرد.

شاه مقدس است. این تفکر در تاریخ بارها تکرار شده است. اما در 500 سال اخیر ایران، با ظهور صفویه این اعتقاد ویژگی خاصی پیدا کرد. صفویه اهل تصوف بودند. صوفیگری هم در روش، خلاصه میشد در مریدی و مرادی. در تصوف و عرفان برای بسیاری استاد و مراد ملاک حقایق بهشمار میآمد. هر چه که استاد بیان فرمودند حقیقت همان است و روش و دستور او شاهراه وصال است. در برههای از تاریخ استادان و قطبهای بزرگ صوفیه را شاه مینامیدند و از آن پس این لفظ در بیان اهل تصوف رسم گردید و بسیاری دارای لقب شاه شدند. مانند شاه نعمتا... ولی یا صفیعلی شاه و ... . شاهان صوفیه، مقدس بودند و تقدس آنها از خدا بود و تبعیت شاهان بیچون و چرا صورت میگرفت. مسئله از آنجا آغاز شد که شاهان صوفیه شاهان حکومتی ایران شدند یعنی در زمان شکلگیری صفویه، این قطبها و شاهان صوفیه بودند که پادشاهان سلسلة صوفیه گردیدند.

از این زمان بود که شاه در ذهن بسیاری از مردم و بزرگان ما مقدس گردید. این تقدس ادامه یافت تا حکومت صفویه به پایان آمد و زندیه و افشاریه نیز طعنه و تکیه بر حکم و حکومت زدند تا اینکه حکومت به دست بیکفایت قاجاریه رها گردید. اما گویی هنوز شاهان قاجاریه شاه مقدس بودند و تصمیم و روش آنها صحیح و مقدس بود.

وقتی کتابهای علمای زمان قاجاریه را ورق می زنیم، سرشار از تقدیس، تعریف و تمجید از شاهانی است که گاه حتی در اعمال عبادی عادی روزانهشان دارای مشکل بودند. همین امر نیز باعث شد تا روحانیت که در طول تاریخ ایران، به عنوان قشری روشنگر و با نفوذ در میان مردم و سدی در برابر بسیاری انحرافها بودند، عملاً در برابر حکومت سکوت کنند و حتی کارها و شخصیت شاه را تقدیس نمایند. (با وجود اینکه مبانی دینی ما با این شیوه از حکومت هیچ نسبتی ندارد) برای مثال، میتوانید به مقدمه کتاب «معراج السعاده» نگاهی بیندازید که مرحوم «نراقی»، در وصف بیکفایتترین شاه قاجاریه یعنی فتحعلی شاه چه اوصاف و القابی که به کار نبرده است.

این جریان ادامه داشت تا اینکه چهرههای نابی در روحانیت شیعه همانند میرزای شیرازی ظهور کردند. آنان گویی ملاک تقدس را در حقیقت جستجو میکردند.

این جریان جدید از علما چندان ارادتی به حکومت نداشتند و هر جا که احساس میکردند انحراف در حال شکل گیری است از فریاد و انتقاد ابایی نداشتند. ملّا علی کنی که از علمای تهران بود و دوست میرزای شیرازی، یکی از چهرههای این جریان جدید روحانیت بود. نفوذ ملا علی بارها لرزه بر اندام شاه و عوامل استعمار انداخته بود؛ تا آنجا که ناصر الدین شاه در بسیاری از موارد می ترسید که حتی از تهران خارج شود که نکند ملا علی بساط حکومت او را برچیند. حاجآقا نور الله نجفی اصفهانی و ... نیز از چهرههای این جریان بودند. اما در تارک این علما نام میرزای شیرازی میدرخشد. میرزای شیرازی قیامی همگانی را در ایران رهبری کرد که پیکرة عظیم تقدس کاذب شاهان را به یک باره خرد کرد. گویی مردم از آن زمان فهمیدند که علما و اهالی دینی با این شاهان مقدس، نسبتی ندارند که هیچ بلکه مخالف بسیاری از اعمال و رفتارهای آنها نیز میباشند. بسیاری از علما و روحانیت نیز گویی از آن زمان فهمیدند که تقوا و روحانیت چه قدرتی دارند و هیچ چیز و هیچ کس تقدسی ندارد جز خداوند، و اوست که ملاک حقیقت است. هر که در راه او و برای او بود مقدس و هر که بر او بود نامقدس.

میرزای شیرازی چهرة برجستة نهضت تنباکو، هم بتشکن بود (بت تقدس شاهان) و هم زنده کنده قدرت تقوا در ایران. تقریباً همین جریان بود که در چند سال بعد حکومت قاجار را مشروطه کرد و سلطان را به شرع و قانون پایبند کرد. شیخ فضل الله نوری از شاگردان مکتب میرزای شیرازی بود و حتی از جانب او به ایران اعزام شد تا در جریان فرهنگی ـ سیاسی حضوری فعال داشته باشد.

میرزای شیرازی، بزرگ مردی بود که با راهاندازی حوزه سامرا و مکتب آن و رهبری جریان ضد استعمار و استبداد، فضای تاریخ پس از خودش را به گونهای دیگر رقم زد.

نهضت تنباکوی او آنقدر با نفوذ بود که در حرامسرای ناصر الدین شاه نیز، کسی جرأت قلیان کشیدن نداشت، حتی خود شاه. وقتی ناصر الدین شاه طلب قلیان کرد گفتند، سوگولی حرمسرا (بهترین همسر شاه) قلیانها را شکسته. شاه او را خواست و از او بازخواست کرد، انیسالدوله هم در جواب گفت: «همان کس که مرا بر تو حلال کرده، کشیدن قلیان را حرام کرده است.»

منبع:سایت حوزه


 نزدیک شدن ماه محرم، رویارویی بین رژیم و امت مسلمان به رهبری حضرت امام رحمه‏الله امر مسلّمی بود؛ زیرا پس از فاجعه فیضیه به دلیل محدودیتهای زیاد، امام امکان سخنرانی نیافت و مبارزه را با صدور اعلامیه‏های متعدد ادامه داد. ساعت چهار بعد از ظهر عاشورای سال 1342، مصادف با 13 خرداد امام به سوی مدرسه فیضیه رهسپار گردید تا سخنان تاریخی خود را در اجتماع گروه کثیری از مردم قم، روحانیان و هیأتهای عزادار که از نقاط دیگر به قم آمده بودند، ایراد نماید و تکلیف را ادا کند. خیرخواهان ساده اندیش و عده‏ای که تا آن زمان امام را به اکراه و با ملاحظه برخی مصلحتها همراهی می‏کردند، ایشان را از وجود نیروهای فراوان رژیم بیم می‏دادند و دلایل عقلی و شرعی بسیاری در توجیه اظهارات خود می‏آوردند. امّا امام رحمه‏الله بی‏اعتنا به خامیهای برخی دوستان و مصلحت جوییهای دروغین دشمن، در فیضیه لب به سخن گشود که: «عصر، عصر عاشورا است!»

در ابتدا آن روح قدسی با هوشیاری تمام، ضمن بیان مصیبتهای وارده بر امام حسین علیه‏السلام و اصحابش به مقایسه دو رژیم بنی امیه و پهلوی پرداخت و ضمن این انطباق نتیجه گرفت که هر دو با اساس اسلام مخالفند و اینها با اساس و ریشه کار دارند و بلافاصله، به درستی مسئله را از حدّ تعدی رژیم پهلوی به اسلام، فراتر برد و به دسیسه‏های بیگانه بخصوص صهیونیسم که از دیر باز با اسلام عناد داشته توسعه داد و فرمود: «اسرائیل نمی‏خواهد در این مملکت قرآن باشد.» امام در پاسخ به اتهامات دشمن در باب «مُفت خوری» زندگی ساده و فقیرانه طلاب را مثال زد و به ثروت اندوزی عمال رژیم و غاصبان قدس و دست‏اندازی آنان به دسترنج محرومین حمله کرد. در ادامه هیبت و استقلال خواهی دروغین شاه را زیر سؤال بُرد و عاقبت رضاخان را به یادش آورد: «اگر دیکته می‏کنند، بدست تو می‏دهند در اطراف آن فکر کن! چرا بی‏تأمل حرف می‏زنی! چرا بی‏تأمل حرف می‏زنی.» به تدریج وقت آن رسیده بود که با استفاده از حساسیتهای رژیم، امام رحمه‏الله موضوعات اصلی را در معرض تهاجم نهضت قرار دهد: «امروز به من خبر دادند که عده‏ای از وعاظ و خطبای تهران را برده‏اند سازمان امنیت و تهدید کرده‏اند از سه موضوع حرف نزنند؛ از شاه بدگویی نکنند؛ به اسرائیل حمله نکنند و نگویند اسلام در خطر است. ...تمام گرفتاریها و اختلافات ما در همین سه موضوع نهفته است. اگر ما نگوییم اسلام در خطر است، آیا در معرض خطر نیست؟ اگر ما نگوییم شاه چنین و چنان است، آیا این طور نیست و اصولاً چه ارتباطی و تناسبی بین شاه و اسرائیل است که سازمان امنیت می‏گوید از شاه صحبت نکنید. آیا به نظر سازمان امنیت شاه اسرائیلی است؟12»

منبع:سایت آوینی


صدور بیانیه‏های شدید اللحن و صریح و ایراد سخنرانیهای مهم در افشای ماهیت دستگاه ستم و نقشه‏های امریکا و غاصبان قدس برای نابودی اسلام و غارت ثروت کشورهای اسلامی از جمله ایران در طول سالهای 1340 تا 1342، باعث شده بود که امت مسلمان ایران و حتی مسلمانان دیگر سرزمینهای اسلامی امام را به عنوان روحانی بزرگ، مرجعی بیدار و شجاع بشناسند و او را به عنوان رهبر بزرگ یک قیام دینی بر علیه استکبار و استبداد بپذیرند. به همین دلیل امریکا و اعوان و انصارش در صدد برآمدند تا امام را که به صورت مانع بزرگی بر سر راه مطامع و مقاصد شوم آنان درآمده بود، به نحوی از صحنه خارج کنند. آنها تصمیم گرفتند این نقشه را به بهانه سخنرانی بسیار مهمی که حضرت امام در مدرسه فیضیه ایراد کرده بودند و شاه را به اخراج از ایران تهدید نموده بودند؛ عملی سازند.

به همین دلیل به دستور شاه خائن، ماموران نظامی در نیمه شب 15 خرداد 1342 به دور از چشم مردم امام خمینی رحمه‏الله را دستگیر نمودند تا به تهران ببرند13.

خبر دستگیری امام، جامعه مضطرب و ناآرام ایران را به مرحله انفجار رسانید و شعله‏های قیام از شهرهای مهمی چون قم، تهران، مشهد، شیراز، اصفهان، ورامین و پیشوا زبانه کشید. متعاقب این برنامه حماسه قیام خونین پانزده خرداد به وقوع پیوست و برتارک تاریخ معاصر ایران به درخشش نشست. گرچه در این قیام گروههای زیادی بازداشت شدند و عده‏ای به شهادت رسیدند و این حرکت مقدّس را عوامل رژیم خاتمه یافته تلقی کردند، ولی شعله اعتراض، حقیقت‏خواهی و اسلام‏طلبی آن همچنان در اعماق دلهای مشتاق مردمان باقی ماند و سرانجام کاخ ستم را در کام خود فرو برد. این قیام در پی دو سال افشاگری و مبارزات مستمر روحانیت به رهبری امام خمینی رحمه‏الله صورت گرفت.

امام خمینی رحمه‏الله در این‏باره فرموده‏اند: «با فرا رسیدن 15 خرداد خاطره غم‏انگیز و حماسه آفرین این روز تاریخی تجدید می‏شود؛ روزی که بنابر آنچه که مشهور است قریب به پانزده هزار نفر از ملت مظلوم و ستم دیده به خاک و خون کشیده شدند؛ روزی که طلیعه [و سرآغاز [نهضت اسلامی این ملت شجاع و غیور گردیده [است]... روحانیت به اعتراض برخاست و عصر عاشورا پس از حادثه‏ای ناگوار، اعتراض با موج عظیم اسلامی بالا گرفت و به اوج رسید و پس از آن دست ناپاک استعمار از آستین شاه بیرون آمد و غائله 15 خرداد ـ 12 محرم ـ را هر چه دردناک‏تر بوجود آورد.14»

منبع:سایت آوینی


بنده‌ در یک‌ خانواده‌ روحانی‌ بدنیا آمدم‌ و مانندهمه‌ افراد جامعه‌، دورانی‌ را پشت‌ سر گذاشتم‌، که‌ ذکر ویاد آن‌ در این‌ بحث‌ نمی‌گنجد. پدرم‌ روحانی‌ سرشناس‌و فاضلی‌ بود، و در جریانات‌ و مبارزات‌ آیت‌الله کاشانی‌،با ایشان‌ در یک‌ سنگر مبارزه‌ می‌کرد. همچنین‌ ایشان‌با حضرت‌ امام‌(ره‌) آشنایی‌ و دوستی‌ داشت‌ و شبهایی‌که‌ بچه‌ها دور هم‌ جمع‌ می‌شدند، ایشان‌ از مبارزات‌آیت‌الله کاشانی‌ و ظلم‌ و ستم‌ رژیم‌ پهلوی‌ برایمان‌چیزهایی‌ می‌گفت‌ و از همان‌ دوران‌ نوجوانی‌ نام‌ آقای‌خمینی‌ در ذهنمان‌ نقش‌ بسته‌ بود. یادم‌ هست‌ موقعی‌که‌ در مدرسه‌ انشاء می‌نوشتم‌، انشاء من‌ بوی‌ سیاسی‌می‌داد.
یکی‌ از علتهایی‌ که‌ باعث‌ تفکر و اندیشه‌ در بنده‌شده‌ بود، شخص‌ پدرم‌ بود. ایشان‌ اولادش‌ را وادارمی‌کرد که‌ دنبال‌ اندیشه‌ و تفکر بروند و میدان‌ می‌دادفرزند خودش‌ را نشان‌ بدهد، و این‌ خود نکته‌ مهمی‌ بود.ایشان‌ یک‌ برنامه‌ای‌ در خانه‌ تنظیم‌ کرده‌ بودند و همه‌بچه‌ها را به‌ سوی‌ آن‌ سوق‌ می‌دادند.
از مسائل‌ خیلی‌ مهم‌، احترام‌ به‌ پدر و مادر و رعایت‌حقوق‌ فرزندان‌ و مشارکت‌ در همه‌ امور زندگی‌ بود مثلاًگاهی‌ اوقات‌ ایشان‌ بعد از صرف‌ غذا، خود مهیا می‌شدجهت‌ شستن‌ ظرفها. البته‌ بچه‌ها خودشان‌ به‌ وظایفی‌که‌ برعهده‌شان‌ بود، عمل‌ می‌کردند و اصلاً عمل‌، عامل‌تربیت‌ بود.
در زمانی‌ که‌ بعضی‌ها با خواندن‌ دروس‌ جدیدمخالف‌ بودند، ایشان‌ به‌ ما می‌فرمودند که‌ دروس‌ جدیدرا حتماً بخوانید، با دخترها هم‌ همین‌طور برخوردمی‌کرد و همیشه‌ سعی‌ داشت‌ بچه‌ها را با افراد اهل‌علم‌ و فضیلت‌ و آنانی‌ که‌ شخصیت‌ و چهره‌ خدایی‌داشتند، آشنا کند. این‌ امر باعث‌ می‌شد انسان‌شخصیت‌ پیدا کند و این‌ مهم‌ است‌ که‌ یک‌ پدر،فرزندش‌ را با چه‌ افرادی‌ آشنا می‌کند. این‌ را بگویم‌ که‌انگیزه‌ اولیه‌، برای‌ مبارزات‌ سیاسی‌، نقش‌ پدر و مادر درروحیه‌ بنده‌ بود و این‌ باعث‌ روشن‌ و بیدار کردن‌ ذهن‌من‌ بود.
نکته‌ دوم‌ این‌ است‌، که‌ دوران‌ جوانی‌، جهش‌ خود رادارد. جوان‌ می‌خواهد، خود را نشان‌ بدهد و از زیبایی‌هااستفاده‌ کند؛ لذا لباس‌ زیبا می‌پوشد و می‌خواهد این‌زیبایی‌ را نشان‌ بدهد و از این‌ می‌توان‌ خوب‌ استفاده‌کرد، ولی‌ اگر خلاف‌ این‌ عمل‌ شود، حتماً فرد به‌ انحراف‌کشیده‌ می‌شود.
نکته‌ سوم‌، ارتباط‌ ما با متن‌ اسلام‌ و فهم‌ آیات‌قرآن‌ بود و این‌ خیلی‌ نقش‌ داشت‌. به‌ عنوان‌ مثال‌ آیاتی‌در ارتباط‌ با فرعون‌ بود و فرعون‌ کیست‌؟ توضیح‌ داده‌می‌شد که‌ فرعون‌ زمان‌ کیست‌ و مصداقش‌ بعد از فهم‌کلام‌ توسط‌ خود ما بود، که‌ چه‌ کسی‌ فرعونه‌؟ و نکته‌مهم‌ اینجاست‌، که‌ ذهن‌ جوان‌ صاف‌ و پاک‌ است‌، مثل‌آیینه‌ و می‌توان‌ این‌ آیینه‌ را روشن‌تر کرد و برعکس‌می‌توان‌ لکه‌ جوهری‌ بر روی‌ آن‌ ریخت‌ و آن‌ را سیاه‌کرد. این‌ درست‌ همان‌ کاری‌ بود که‌ منافقین‌ می‌کردندآخرین‌ نکته‌، مسئله‌ استاد و معلم‌ بود، که‌ بسیار نقش‌تعیین‌ کننده‌ای‌ در تربیت‌ ما داشت‌. یعنی‌ یک‌ معلم‌می‌تواند یک‌ کلاس‌ 60 نفری‌ را بی‌دین‌ کند و یا اینکه‌به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کند و این‌ امر موجب‌ شد که‌ وقتی‌ به‌قم‌ برای‌ تحصیل‌ رفتم‌، به‌ دنبال‌ استادانی‌ رفتم‌، که‌ اهل‌دل‌ و عرفان‌ و مبارزه‌ بودند.
مجموعه‌ این‌ قضایا دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داد و بنده‌مبارزات‌ و فعالیتهای‌ سیاسی‌ خود را در دبیرستان‌، بایک‌ گروه‌ سه‌ نفره‌ شروع‌ کردم‌ و چون‌ از نظر درسی‌ رتبه‌خوبی‌ داشتم‌ و در رشته‌های‌ فوتبال‌ و والیبال‌ وکوهنوردی‌ موفق‌ بودم‌، همین‌ امر پوشش‌ خوبی‌ جهت‌امر مبارزه‌ شده‌ بود.
 
یک‌ گروهی‌ از بچه‌های‌ خوب‌ مذهبی‌ در اصفهان‌فعالیت‌ سیاسی‌ می‌کردند، که‌ ما وصل‌ شده‌بودیم‌ به‌ آنها.چون‌ در رأس‌ این‌ گروه‌ شهید بزرگوار و مظلوم‌ دکتربهشتی‌ بود، این‌ نکته‌ مثبتی‌ برای‌ من‌ بود. چون‌ ایشان‌با پدر بنده‌ دوست‌ بودند و از این‌ جهت‌ به‌ سوی‌ اینهاگرایش‌ داشتم‌.
همان‌ طور که‌ گفتم‌ ما گروه‌ سه‌ نفره‌ در دبیرستان‌صارمیه‌ اصفهان‌ فعالیت‌ می‌کردیم‌. از جمله‌ کارهایی‌ که‌انجام‌ می‌دادیم‌، این‌ بود که‌ اعلامیه‌های‌ حضرت‌امام‌(ره‌) را که‌ توسط‌ دوستان‌ به‌ دستمان‌ رسیده‌ بود، بایک‌ هماهنگی‌، در فرصتی‌ مناسب‌، صبح‌ زود به‌ طوری‌که‌ کسی‌ متوجه‌ نشود، داخل‌ دبیرستان‌ می‌شدیم‌ و درحالی‌ که‌ خادم‌ مدرسه‌ مشغول‌ تمیز کردن‌ کلاسها بود، ماهم‌ پشت‌ سر او، کلاس‌ به‌ کلاس‌ داخل‌ میزهای‌ بچه‌هااعلامیه‌ می‌گذاشتیم‌. قبل‌ از اینکه‌ بچه‌ها وارد مدرسه‌بشوند.
باز هم‌ با توجه‌ به‌ اینکه‌ کسی‌ متوجه‌ نشود، ازمدرسه‌ بیرون‌ می‌رفتیم‌ و آن‌ روز هم‌ دیر به‌ مدرسه‌می‌آمدیم‌ و باید تنبیه‌ دیر آمدن‌ را که‌ توسط‌ مدیرمدرسه‌ انجام‌ می‌گرفت‌، به‌ جان‌ می‌خریدیم‌. زنگ‌ اول‌که‌ بچه‌ها به‌ حیاط‌ مدرسه‌ می‌آمدند، ناگهان‌ 750دانش‌آموز اطلاعیه‌ به‌ دست‌، توجه‌ مدیر و ناظم‌ مدرسه‌را جلب‌ می‌کردند. اینجا کار ما شروع‌ می‌شد:چه‌چیزهای‌ جالبی‌ نوشته‌، حاج‌ آقا روح‌الله کیه‌؟ و سعی‌می‌کردیم‌ توجه‌ بچه‌ها را به‌ اعلامیه‌ جلب‌ کنیم‌، وموقعی‌ که‌ مدیر و ناظم‌ مدرسه‌ سعی‌ در جمع‌ کردن‌اعلامیه‌ها می‌کردند، می‌گفتیم‌ شاید مثلاً 100اعلامیه‌ را جمع‌ می‌کردند و موقعی‌ که‌ بچه‌ها به‌ خانه‌می‌رفتند، حدود 600 اعلامیه‌ را با خود می‌بردند، و این‌باعث‌ می‌شد که‌ ما، در خانه‌ها هم‌ نفوذ کنیم‌ و این‌خیلی‌ برای‌ ما جالب‌ و شیرین‌ بود.
یک‌ بار قرار بود. شاه‌ ملعون‌ به‌ اصفهان‌ بیاید. مدیرمدرسه‌ بچه‌ها را جمع‌ کرد تا جهت‌ استقبال‌ حرکت‌کنیم‌. ما هم‌ کار خودمان‌ را شروع‌ کردیم‌ و یکی‌ یکی‌بچه‌ها را فراری‌ دادیم‌، بدون‌ اینکه‌ کسی‌ بفهمد. وقتی‌رسیدیم‌ به‌ جایی‌ که‌ باید مستقر می‌شدیم‌، حدود 100نفر از بچه‌ها مانده‌ بودند. وقتی‌ که‌ شاه‌ آمد، بجای‌ اینکه‌بگوییم‌: «جاوید شاه‌» همه‌ صدا می‌زدند: «چاپید شاه‌»و یا «جوید شاه‌». در این‌ لحظه‌ چهره‌ مدیر مدرسه‌خیلی‌ جالب‌ و دیدنی‌ شده‌ بود و ما هم‌ احساس‌ پیروزی‌می‌کردیم‌.
 
از کارهای‌ دیگری‌ که‌ انجام‌ می‌دادیم‌، سفارش‌ به‌گوش‌ دادن‌ و ساعت‌ پخش‌ برنامه‌ صدای‌ روحانیان‌مبارز بود که‌ از رادیو بغداد پخش‌ می‌شد، و پخش‌ رساله‌حضرت‌ امام‌(ه‌) و شناسایی‌ مقرهای‌ ساواک‌ و شهربانی‌بود. درست‌ بیاد دارم‌، که‌ خیلی‌ از پاسبان‌ می‌ترسیدم‌ واین‌ برای‌ من‌ مشکلی‌ شده‌ بود، که‌ چطور این‌ ترس‌ را ازخود دور کنم‌. سوار دوچرخه‌ای‌ شدم‌ و با ترس‌ و لرز ازکنار پاسبان‌ گذشتم‌ و با چندین‌ مرتبه‌ تکرار، این‌ ترس‌را از خود بیرون‌ کردم‌ و با ترفندی‌ وارد کلانتری‌ شدم‌ وتمام‌ اتاقهای‌ آن‌ را شناسایی‌ کرده‌ و نقشه‌ را به‌ دوستان‌دادم‌.
دیپلم‌ ریاضی‌ را که‌ گرفتم‌، تصمیم‌ داشتم‌ وارددانشگاه‌ بشوم‌، ولی‌ پدرم‌ فوت‌ کرد و تمام‌ بار زندگی‌ بردوش‌ من‌ قرار گرفت‌ و مسائل‌ دیگری‌ باعث‌ شد که‌نتوانستم‌ به‌ دانشگاه‌ راه‌ پیدا کنم‌ و ادامه‌ دروس‌ طلبگی‌را در پیش‌ گرفتم‌. بعد از مدتی‌ جهت‌ ادامه‌ تحصیل‌ واردقم‌ شدم‌، در این‌ اثناء فعالیتهای‌ سیاسی‌ام‌ به‌ اوج‌ خودرسید.
 
در طول‌ مبارزه‌، چندین‌ بار دستگیر و بازداشت‌شدم‌. از جمله‌ جاهایی‌ که‌ دستگیر شدم‌، جوشقان‌ میمه‌،سامان‌ شهر کرد، بروجن‌ استان‌ چهارمحال‌ و بختیاری‌ ودارون‌ اصفهان‌ بود. ساواک‌ بروجن‌ و شهرکرد،خطرناکترین‌ ساواک‌ در استان‌ بودند و خیلی‌ قوی‌ عمل‌می‌کردند. یک‌ بار هم‌ موقعی‌ که‌ از آباده‌ به‌ شیراز، جهت‌سخنرانی‌ در مسجد یا دانشگاه‌ شیراز می‌رفتم‌ و چون‌قرار بود شاه‌ به‌ شیراز بیاید، من‌ را دستگیر کردند.
پس‌ از دستگیری‌، اولین‌ جایی‌ که‌ بنده‌ را بردند،کمیته‌ مشترک‌ (شهربانی‌ وساواک‌) بود. دو شکنجه‌گرمعروف‌ ساواک‌ شیراز بنام‌ «آرمان‌» و «دهقان‌»، شروع‌به‌ بازجویی‌ من‌ کردند. هر دوی‌ آنها، هم‌ بی‌رحم‌ و هم‌درنده‌ بودند. هدف‌ اینها این‌ بود که‌ اول‌ حرف‌ بگیرند،دوم‌ روحیه‌ را تضعیف‌ کنند، و سوم‌ اینکه‌ بتوانند افراد راتسلیم‌ خودشان‌ بکنند و در نتیجه‌ عامل‌ آنها بشوند. این‌شکنجه‌ بخاطر همین‌ بود و هر روز بنده‌ را از زندان‌عادل‌ آباد به‌ شیراز می‌آوردند و هر دفعه‌ یک‌ چیزی‌ که‌لو رفته‌ بود، همینطور به‌ پرونده‌ام‌ اضافه‌ می‌شد.
 
از ساعت‌ هشت‌ و نه‌ شب‌، شکنجه‌ شروع‌ می‌شد وگاهی‌ اوقات‌ تا دو بعد از نصف‌ شب‌ ادامه‌ پیدا می‌کرد.یادم‌ هست‌ در اولین‌ مرحله‌ 12 شبانه‌ روز بنده‌ راشکنجه‌ کردند و اجازه‌ یک‌ لحظه‌ استراحت‌ نمی‌دادند.با این‌ کار، می‌خواستند من‌ را از پا در بیاورند. در این‌چند روز، انواع‌ و اقسام‌ شکنجه‌ بر روی‌ من‌ اجراء کردند.بسته‌ شدن‌ به‌ تخت‌ و زدن‌ شلاق‌ یا باتوم‌ برقی‌، آویزان‌کردن‌ از سقف‌، سوزاندن‌ بدن‌، زدن‌دستبند قپانی‌ و توپ‌فوتبال‌ شدن‌ بین‌ 14 نفر شکنجه‌گر و با مشت‌ و لگدپذیرایی‌ کردن‌، اینها نمونه‌ کوچکی‌ از برخورد عمال‌رژیم‌ با مبارزین‌ بود.
خوب‌ یادم‌ هست‌ به‌ زور مرا بر روی‌ تختی‌ که‌فنرهای‌ آهنی‌ داشت‌ بستند. کف‌ پاهایم‌ از لبه‌ تخت‌بیرون‌ بود. همه‌ اینها برای‌ آن‌ بود که‌ هر چه‌ رامی‌پرسیدند، انکار می‌کردم‌ و هیچگونه‌ اطلاعاتی‌کسب‌ نکرده‌ بودند. (دهقان‌ و آرمان‌) دو تن‌ ازشکنجه‌گران‌ معروف‌ ساواک‌ شیراز، شروع‌ کردند به‌ کارخود. نوبتی‌ با کابل‌ بر کف‌ پاهایم‌ که‌ روی‌ لبه‌ تخت‌بسته‌ بود، می‌زدند. هر کدام‌ خسته‌ می‌شد، کار را به‌دیگری‌ واگذار می‌کرد. شروع‌ کردم‌ به‌ شمردن‌ ضربات‌کابل‌: یک‌ ـ دو ـ ... بیست‌... سی‌ و پنچ‌... به‌ هفتاد که‌رسیدم‌، ناخواسته‌ از فشار درد بی‌هوش‌ شدم‌. لحظه‌ای‌نگذشت‌ که‌ شوک‌ سختی‌ بر بدنم‌ وارد شد. بعداً متوجه‌شدم‌ که‌ برای‌ بهوش‌ آوردنم‌، سرسیمهای‌ مسی‌ کابل‌ رادر محل‌ تورّم‌ پاهایم‌ فرو کرده‌اند. ناگهان‌ مایعی‌ که‌فهمیدم‌ آب‌ نمک‌ است‌، بر روی‌ زخمهای‌ کف‌ پایم‌پاشیدند. پاهایم‌ تا مچ‌ باد کرده‌ بودند و درد شدیدی‌وجودم‌ را گرفته‌ بود.
دست‌ و پایم‌ را که‌ باز کردند، مجبورم‌ کردند که‌ روی‌همان‌ پاها راه‌ بروم‌. توانش‌ را نداشتم‌. چند ساواکی‌، بالگد بر سر و صورتم‌ زدند. مرا از تخت‌ بلند کردند و به‌ راه‌رفتن‌ واداشتند. درد پاها به‌ ستون‌ فقرات‌ کمرم‌ نیز فشارمی‌آورد. پاهای‌ متورمم‌ که‌ بر روی‌ زمین‌ کشیده‌می‌شد، به‌ دنبال‌ خود لخته‌های‌ خون‌ و تکه‌های‌پوست‌ را جای‌ می‌گذاشت‌. در مرحله‌ بعدی‌ شکنجه‌، دودست‌ را از پشت‌، به‌ زور بهم‌ می‌رساندند و گاهی‌ اوقات‌شکنجه‌گر پایش‌ را از پشت‌ فشار می‌داد که‌ این‌ دودست‌ بهم‌ نزدیک‌ شوند، در این‌ موقع‌ درد شدیدی‌ درکتفها و قفسه‌ سینه‌ شروع‌ می‌شد. بعد دستبندی‌ به‌ دودست‌ می‌زدند و از سقف‌ آویزان‌ می‌کردند. حالت‌ بدی‌به‌ انسان‌ دست‌ می‌داد. چون‌ تمام‌ امعا و احشاء و پرده‌دیافراگم‌ کش‌ می‌آمد. آنهایی‌ که‌ چاق‌ بودند، حدود 10الی‌ 20 دقیقه‌ تحمل‌ می‌کردند؛ ولی‌ من‌ چون‌ لاغر اندام‌بودم‌ و ورزش‌ می‌کردم‌، کمی‌ بیشتر تحمل‌ کردم‌. در این‌حین‌، کسی‌ فندک‌ روشنی‌ را زیر محاسنم‌ گرفت‌ و تمام‌صورتم‌ سوخت‌ و از حال‌ رفتم‌. در حالی‌ بهوش‌ آمدم‌ که‌شخصی‌ کتف‌ مرا که‌ از حالت‌ طبیعی‌ خارج‌ شده‌ بود، به‌حالت‌ اولیه‌ خود باز گرداند.
 
از قضایای‌ دیگر که‌ در زندان‌ عادل‌ آباد شیرازاتفاق‌ افتاد، این‌ بود که‌ یک‌ روز بنده‌ را آوردند و سؤال‌کردند قضیه‌ صندوق‌ چیه‌؟ خب‌ این‌ چیزی‌ بود که‌نمی‌شد انکار کرد. چون‌ ما یک‌ صندوقی‌ داشتیم‌ که‌بچه‌ها برای‌ هزینه‌های‌ مبارزه‌ در آن‌ پول‌ می‌گذاشتندو این‌ لو رفته‌ بود، و چون‌ بنده‌ به‌ عنوان‌ مسئول‌ صندوق‌بودم‌، باید جوابگو باشم‌. در مرحله‌ اول‌ بازجویی‌، با چندسؤال‌ متوجه‌ شدند که‌ من‌ حرف‌ نمی‌زنم‌. بعد از آن‌،شخصی‌ را که‌ دارای‌ محاسن‌ بود و بر نهج‌البلاغه‌ مسلط‌بود، آوردند و شروع‌ کرد از نهج‌البلاغه‌ گفتن‌. هر چه‌می‌گفت‌، من‌ هم‌ دنباله‌ آن‌ را ادامه‌ می‌دادم‌. درست‌یک‌ ساعت‌ من‌ را نصیحت‌ کرد. در این‌ موقع‌ آرمان‌ واردشد. به‌ او گفت‌: «آقای‌ سالک‌ سر عقل‌ آمده‌.» و آرمان‌هم‌ به‌ حالتی‌ مسخره‌ گفت‌: «بارک‌الله آیت‌الله سالک‌آخرش‌ قرار شد راستش‌ را بگویی‌!»
گفتم‌: «تا حالا به‌ شما دروغ‌ نگفتم‌.» در حالی‌ که‌اعتقاد من‌ این‌ بود که‌ ساواک‌ سرتاپایش‌ کذب‌ است‌ واگر هم‌ راست‌ بگویی‌ باور نمی‌کند. چون‌ توی‌ فضای‌سرتاپا کذب‌ تربیت‌ شده‌ بودنـد. بعد از این‌، آرمان‌اسلحه‌ کلتی‌ بر روی‌ سر من‌ گذاشت‌ و گفت‌ می‌کشمت‌.چون‌ که‌ من‌ همه‌ چیز را انکار کردم‌، دوباره‌ شکنجه‌ آغازشد.
نورافکنی‌ جلوی‌ صورتم‌ گذاشتند و دو بخاری‌ در دوطرفم‌، و با شلاق‌ بر بدنم‌ می‌زدند. خیلی‌ سخت‌می‌گذشت‌. در آن‌ لحظات‌ به‌ یاد «بلال‌ حبشی‌» افتادم‌که‌ در زیر شکنجه‌ فقط‌ می‌گفت‌: اَحد... احد و این‌استقامت‌ مرا بیشتر می‌کرد. آن‌ شب‌ هم‌ آنها نتوانستنداز من‌ حرفی‌ بگیرند.
 
آنها می‌گفتند: «حرف‌ نمی‌زنی‌، ما هم‌ از راهش‌وارد می‌شویم‌ اینکه‌ غصه‌ای‌ ندارد، وقتی‌ زنت‌ راآوردیم‌، معلوم‌ می‌شود. که‌ چکاره‌ هستی‌؟» البته‌ از اینهابعید نبود. چون‌ از این‌ موارد زیاد اتفاق‌ می‌افتاد و اینهازنها را به‌ طرز فجیعی‌ شکنجه‌ می‌کردند.
فردای‌ آن‌ روز مرا به‌ سلولی‌ دیگر بردند. آرمان‌ واردشد و بدون‌ مقدمه‌ گفت‌: «حرف‌ می‌زنی‌ یا نه‌؟» من‌ هم‌با همان‌ حالتی‌ که‌ همیشه‌ داشتم‌، گفتم‌: «حرفی‌ برای‌گفتن‌ ندارم‌ و حرفهایم‌ را زده‌ام‌» و در همین‌ موقع‌ گفت‌:«مادرت‌ و زنت‌ را گرفته‌ایم‌».
ناگهان‌ لرزه‌ای‌ بر اندامم‌ افتاد. انگار دنیا روی‌ سرم‌خراب‌ شده‌ است‌. البته‌ من‌ با همسرم‌ قبلاً صحبت‌ کرده‌بودم‌ که‌ اگر دستگیر شدی‌، خودت‌ باید مقاومت‌ کنی‌ وشاید کاری‌ از دست‌ من‌ ساخته‌ نباشد. بعد صدای‌ نواری‌در محوطه‌ پیچید. صدای‌ ضجه‌ و شیون‌ زنی‌ بود. خیلی‌ناراحت‌ کننده‌ و آزار دهنده‌ بود. بی‌اراده‌ شده‌ بودم‌.نمی‌توانستم‌ بر خود مسلط‌ باشم‌. شیطان‌ هر لحظه‌ وسوسه‌ام‌ می‌کرد: «بگم‌... نگم‌؟»
خدایا چکار کنم‌، خودت‌ کمکم‌ کن‌. در یک‌ لحظه‌کمی‌ دقت‌ کردم‌، انگار صدای‌ همسرم‌ نبود. ولی‌ باز هم‌شک‌ داشتم‌. آنجا بود که‌ متوسل‌ شدم‌ به‌ بی‌ بی‌ دو عالم‌،حضرت‌ زهرا سلام‌اللهعلیها، و به‌ حضرت‌ عرض‌ کردم‌ ازاینجا به‌ بعد خودت‌ می‌دانی‌.
در همین‌ لحظه‌ به‌ آرمان‌ گفتم‌: «من‌ خدایی‌ دارم‌ وزنم‌ هم‌ خدایی‌ دارد، هر غلطی‌ می‌خواهی‌ بکن‌...» و به‌او توهین‌ کردم‌. در این‌ اثناء چند تایی‌ شروع‌ کردند به‌زدن‌ که‌ از هوش‌ رفتم‌؛ وقتی‌ به‌ هوش‌ آمدم‌، سجده‌ شکربجا آوردم‌ و از اینکه‌ سرافراز از امتحان‌ الهی‌ بیرون‌آمدم‌، خوشحال‌ بودم‌.
البته‌ اینها گوشه‌ هایی‌ از خاطرات‌ بود که‌ قابل‌گفتن‌ بود چون‌ خیلی‌ چیزها و وقایع‌ و شکنجه‌ها بود که‌شاید قابل‌ وصف‌ و تعریف‌ نباشد.
منبع:سایت ساجد

آن طورکه مردم می‌گفتند، پیرزن‌ و پیرمردی‌ مسیحی‌ که‌ روبه‌روی‌ حیاط‌ آن‌ خانه‌ زندگی‌ می‌کردند، بر حسب ‌اتفاق‌ می‌بینند که‌ یک‌ ماشین‌ به‌ داخل‌ حیاط‌ خانه‌ وارد شده‌ و چند مرد، دختری‌ را که‌ چشمانش‌ را بسته‌ بودند، به‌ زور به‌ داخل‌ زیرزمین‌ آن‌جا می‌برند. پیرمرد سراسیمه‌ ‌به‌ خیابان‌ تخت‌ جمشید (طالقانی‌) می رود و خطاب‌ به‌ جوانانی ‌که‌ تظاهرات‌ می‌کردند و مرگ‌ بر شاه‌ می‌گفتند، می‌گوید‌:
- اگه‌ خیلی‌ مردین،‌ بیایید سراغ‌ این‌ بی‌شرفا که‌ دخترمردم‌ رو دزدیدن.
کسی‌ نمی‌دانست‌ با چه‌ صحنه‌ای ‌روبه‌رو خواهد شد. فکر می‌کردند فقط‌ سه‌ نفر اراذل و ‌اوباش‌ که‌ دختری‌ را به‌ زور دزدیده‌اند، در خانه‌ هستند.
به محض این که چند نفری‌ از دیوار رفتند بالا، ساواکی‌ها از زیرزمینی‌ که‌ به‌ ساختمان‌ پشتی‌ راه‌ داشت،‌ فرار کردند. تازه‌ مردم‌ فهمیدند که‌ این‌جا یکی از خانه‌های امن‌ ساواک است‌ که‌ زیرزمین‌ آن‌ شکنجه‌گاه‌ نیروهای‌ مبارز بود.
بعدها در جایی، درباره چگونگی کشف شکنجه‌گاه سرهنگ زیبایی، این گونه خواندم:
"ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 5/10/1357 در تقاطع خیابان ثریا و ملک الشعرا بهار، مقابل اداره اصناف، جمعیت تظاهر کننده به یک اتومبیل مرسدس بنز مشکوک می‌شوند و پس از مشاهده بی‌سیم آن، هنگامی که می خواهند داخل آن را بازرسی کنند، سرنشین اتومبیل مسلسلی از زیر صندلی بیرون کشیده و به سوی مردم تیراندازی می‌کند و یک زن چادری و دو جوان را به خاک و خون می‌کشد و خود با سرعت فرار می‌کند و در خیابان تخت جمشید سوار یک آمبولانس ارتشی درحال حرکت شده و می‌گریزد. هنگام فرار دفترچه و قباله ای از جیبش بیرون می‌افتد که مردم بلافاصله آن را برمی‌دارند و می‌بینند روی آن نوشته:
سرهنگ علی زیبایی - آدرس - خیابان بهار بالاتراز تخت جمشید - کوچه مهتاب - شماره 4
بلافاصله جمعیت برای دستگیری او، به سوی خانه هجوم می‌برند اما متاسفانه او را نمی یابند اما خانه مجللش را با تمام وسایل لوکس آن به آتش کامل می‌کشند. مردم قالی‌های او را با کارد تکه تکه می‌کنند و لوسترهای و چینی آلات و ظروف قیمتی را به کلی خرد می‌کنند علاوه بر آن سه قبضه اسلحه کمری و یک دستگاه بی‌سیم و مقداری زیادی لوازم مخابراتی و کتب و اعلامیه‌های جعلی توسط مردم مصادره می‌گردد.
اتومبیل مرسدس بنز این جانی سابقه دار در همان خیابان ثریا به آتش کشیده می‌شود و اتومبیل دیگرش در منزل خیابان بهار. سرهنگ بازنشسته علی زیبایی از شکنجه‌گران معروف و قدیمی ساواک می‌باشند که همراه "سیاحتگر" از زمان حزب توده مأمور بازجویی و شکنجه بوده است.
مردمی که در آتش سوزی خانه این مزدور شرکت داشتند، می‌گفتند اشیاء این منزل از پول خون جوانان وطن تهیه شده و حرام است و به این دلیل کسی چیزی را با خود نمی‌برد. "
شکنجه‌گاه سرهنگ "علی زیبایی"، در خیابان‌ بهار بالاتر از خیابان تخت جمشید (طالقانی)، دو ساختمان در مجاورت هم بود که از زیرزمین به واسطۀ تونل تنگ و تاریکی با هم ارتباط داشتند. باهجوم مردم، ساواکی‌ها فرار کردند ولی آثار شکنجه برجای ماند. خیلی دوست داشتم آن‌جا را ببینم. یکی از روزها همراه پدرم به آن‌جا رفتیم. خانه اولی که در خیابان بهار قرار داشت چنان مسئله‌ای نداشت و ظاهراً محل کار و منزل سرهنگ زیبایی بود. اما وقتی وارد خانۀ اصلی که در کوچۀ پشتی بود شدیم، وحشت سراسر وجودم را گرفت. اسباب و وسایل شکنجه به وفور به چشم می‌خورد. ناخن‌های کشیده شده در گوشه و کنار پخش بودند. موهای کنده شده، خون فردی بر در و دیوار، همه و همه حکایت از وحشیانه بودن اعمال ساواکی‌ها داشت. یک قطعه از پای انسانی را میان خاک و خُل‌ها پیدا کردم که هنوز گوشش تازه بود. وارد زیرزمین که شدیم، راهرو خیلی تاریک و تنگ بود. اما مردم با روشن کردن کاغذ و مقوا، پیش می‌رفتند. داخل راهرو، اتاق‌های کوچکی در سمت چپ بود که هرکدام برای خود لوازمی ‌خاص داشتند. داخل یکی از اتاق‌ها وانی بود که می‌گفتند در آن اسید می‌ریختند و زندانی‌ها را داخل آن خوابانده و نابود می‌کردند. داخل اتاق دیگر، تختخواب دوطبقه‌ای بود که مثل شوفاژ لوله کشی شده بود و هنگامی ‌که داغ می‌شده، زندانی را لخت روی آن می‌خواباندند، همان‌گونه که درباره "مهدی رضایی" از کشته‌های مجاهدین معروف بود که در دادگاه گفته بود: "مرا روی اجاق خواباندند و پشتم را سوزاندند."
سوراخی روی دیوار یکی از اتاق‌ها بود که خیلی حساس شدم. جلو که رفتم، ازپشت آن متوجه شدم انگشت را که داخل آن می‌کردند، گیوتین کوچکی آن را قطع می‌کرده. در تاریکی و سیاهی اتاق‌ها، همچنان فریاد مظلومانه آنان که در تنهایی شکنجه شده و کشته شده بودند، در گوشم می‌پیچید. گریه‌ام گرفت. دیوانه شدم. مگر ممکن بود انسان به قدری پست باشد که برای به حرف آوردن طرف مقابل خود، این‌گونه وحشی شود؟
صندلی‌ای در یکی از اتاق‌ها بود که شکل خاصی داشت. می‌گفتند "آپولو" است. به گونه‌ای بود که مثل آرایشگاه‌های زنانه کلاهی فلزی بر سر کسی که آن‌جا می‌نشست، قرار می‌گرفت و شکنجه اش می‌دادند. با دیدن هر کدام از آنها، وحشتم و نفرتم از رژیم شاه بیشتر شد. تنها خدا می‌دانست چند نفر از جوانان این مرز و بوم، در آن شکنجه‌گاه زیر سخت ترین فشارها جان به جان آفرین تسلیم کرده‌اند. با خود گفتم: "خدا را شکرکه من یکی با این که کار چندانی نکرده‌ام، ولی کارم به این جاها کشیده نشد وگرنه حتماً همان اول با دیدن اینها حرف می‌زدم!
همه در و دیوار زیرزمین که محل اصلی شکنجه‌گاه بود، تاریک و سیاه شده بودند و همین به وحشت‌ناکی آن‌جا شدت می‌داد. البته ما که با چشم باز داخل آن‌جا شدیم و در کمال امنیت، آن‌گونه ترسیدیم، پس وای بر آن دخترها و پسرهایی که با چشم بسته و میان ده‌ها شکنجه‌گر، به آن‌جا برده می‌شدند و می‌شدند موش آزمایشگاهی شکنجه‌گرهای قرون وسطایی ساواک.
عجب‌ جای‌ وحشت‌ناکی‌ بود. محکم‌ دست‌ پدرم‌ را گرفته‌ بودم‌ تا در تاریکی‌ راهرو گم‌ نشوم‌. هیچ‌ چراغی ‌روشن‌ نبود. ظاهراً مردم‌ ساختمان‌ را که‌ داغان‌ کرده‌ بودند، سیم‌کشی‌ هم‌ خراب‌ شده‌ بود. یک‌ کارتن‌ مقوایی ‌وسط‌ راهرو آتش‌ زده‌ بودند، و بعضی‌ها هم‌ تکه‌ای‌ از آن ‌را مثل‌ مشعل‌ در دست‌ داشتند. بوی‌ دود، چشمان‌ همه ‌را می‌سوزاند.
وقتی‌ فکر کردم ‌که‌ تا چند روز قبل‌ در همین‌ جا، ساواکی‌ها چه‌ بلایی‌ سرمردم‌ می‌آوردند، تنم‌ لرزید. خدامی‌داند ساواک‌ شاه‌، چند تا از این‌ خانه‌ها در سطح‌ کشور داشت‌.
روزنامه کیهان درباره خانه سرهنگ زیبایی نوشت:
"شکنجه‌گاه مخفی ساواک در تهران کشف شد
خانه یک سرهنگ ساواک در جریان زد و خوردهای خیابانی تهران به آتش کشیده شد و هنگامی که مردم به داخل خانه رفتند، موفق به کشف یک تونل زیرزمینی شدند که در آن، سلول‌های متعدد و وسایل شکنجه و مقداری استخوان‌های پوسیده انسان دیده می‌شد.
این خانه که مردم به آن "خانه وحشت" نام داده‌اند، در خیابان بهار، خیابان "جهان" قرار داشت.
این خانه مدتی نیز در اختیار اداره ای از ساواک بود که بسیاری (از دستگیر شدگان) در آن‌جا بازجویی شده‌اند.
شاهدان عینی به خبرنگار کیهان گفتند: هنگامی که وارد خانه شدیم، ابتدا فکر می‌کردیم که یک محل مسکونی است، ولی با کمال تعجب متوجه شدیم که این خانه به یک شکنجه‌گاه بیشتر شبیه است. به اتفاق عده ای از مردم که به داخل خانه هجوم آورده بودند، شروع به بازرسی این محل کردیم و به یک زیرزمین که توسط تونل بزرگی به خانه دیگری در فاصله تقریبی 150 متر راه داشت، رسیدیم. در این تونل انواع وسایل شکنجه دیده می‌شد. بعضی از این وسایل شکنجه هنوز خون آلود بود و معلوم بود که به تازگی مورد استفاده قرارگرفته است. در گوشۀ دیگر این تونل، مقدار زیادی لباس‌های زیر زنانه و مردانه که مملو از خون بود، روی هم انباشته شده بود و چند تکه از استخوان‌های قسمت مختلف بدن دیده می‌شد.
در این تونل، سلول‌های کوچکی دیده می‌شد که متهمان فقط می‌توانسته‌اند در آن بایستند. تونل آن‌قدر تاریک بود که نور چراغ قوه‌های قوی نمی‌توانست آن را روشن کند. از تصویر پوسترهای ناخن‌های لاک زده زنان و دخترانی که شکنجه شده بودند، به دیوار اتاق‌ها نصب شده بود و تصویرهای دیگری هم بود که چند نفر را درحال شکنجه شدن نشان می‌داد. این تصاویر ظاهراً برای شکنجه روانی به کار می‌رفته است.
هجوم بی سابقه مردم برای تماشای این شکنجه‌گاه، باعث شد تا مأموران فرمانداری نظامی بعد از تیراندازی و متفرق کردن مردم، ماشین آلات را از آن محل خارج و به نقطه نامعلومی منتقل کردند.
سرهنگ زیبایی که صاحب این خانه است، هنگام آتش زدن خانه فرار کرد.
حمید داودآبادی
منبع:سایت ساجد

آن‌ روزها، من‌ و 15 خانم‌ دیگر در مسجد «امام‌موسی‌بن‌جعفر(ع‌)» در خیابان‌ «غیاثی‌» تهران‌، نزد(شهید) آیت‌الله «محمدرضا سعیدی‌» دروس‌ حوزوی‌می‌خواندیم‌. در همان‌ حال‌ ارتباط‌ مبارزاتیمان‌ با ایشان‌و همین‌ طور با گروهی‌ از دانشجویان‌ دانشگاههای‌ علم‌و صنعت‌ و تهران‌ بود. رابط‌ اصلی‌ ما هم‌ مرحوم‌ آیت‌الله«ربانی‌ شیرازی‌» بود.
آیت‌الله سعیدی‌ فعالیت‌ مبارزاتی‌ گسترده‌ای‌ علیه‌رژیم‌ شاه‌ داشت‌. یکی‌ از روزها به‌ ایشان‌ اطلاع‌ داده‌ شدکه‌ نیروهای‌ «ساواک‌» (سازمان‌ اطلاعات‌ و امنیت‌ کشورـ مسئول‌ دستگیری‌ و شکنجه‌ مبارزان‌ مخالف‌ِ رژیم‌شاه‌) خانه‌ را محاصره‌ کرده‌اند. آقای‌ سعیدی‌،اطلاعیه‌ها و مدارک‌ زیادی‌ درباره‌ حضرت‌ امام‌ داشت‌.آن‌ روز یادم‌ است‌ که‌ کاغذی‌ را که‌ روی‌ آن‌ چند شماره‌تلفن‌ دیگر همرزمان‌ نوشته‌ شده‌ بود، سریع‌ به‌ دهان‌گذاشت‌ و خورد. ما زنها، ساکهایی‌ را که‌ همراهمان‌ بود،از اعلامیه‌ها پر کردیم‌ که‌ به‌ این‌ صورت‌ از خانه‌ خارج‌کنیم‌، تا مدرک‌ و سندی‌ به‌ دست‌ ساواکیها نیفتد.
مقدار زیادی‌ اعلامیه‌ داخل‌ ساکم‌ بود. از در خانه‌ که‌خارج‌ شدم‌، دیدم‌ ساواکیها کاملاً اطراف‌ خانه‌ را گرفته‌اندو همه‌ را می‌گردند. سریع‌ برگشتم‌ داخل‌ خانه‌ و در رابستم‌. آقای‌ سعیدی‌ اعلامیه‌ها را داخل‌ یک‌ گونی‌ خالی‌«برنج‌» ریخت‌ و یکی‌ از پسرهایشان‌ را فرستاد بالای‌دیوار، او هم‌ گونی‌ اعلامیه‌ را به‌ خرابه‌ پشت‌ خانه‌ برد وزیر آشغالها و خاکها پنهان‌ کرد.
وقتی‌ از خانه‌ بیرون‌ آمدم‌، رفتم‌ دم‌ مغازه‌ آقای‌«علی‌ بهاری‌» (از همرزمان‌ شهید نواب‌ صفوی‌ درفدائیان‌ اسلام‌ که‌ مدت‌ زیادی‌ زندان‌ بود.) وارد مغازه‌خرازی‌شان‌ شدم‌ و ماجرا را تعریف‌ کردم‌. آقای‌ بهاری‌ باموتور گازی‌ رفت‌ آنجا، ولی‌ زود برگشت‌ و گفت‌ که‌ساواکیها روی‌ بام‌ خانه‌ هستند و امکان‌ جلو رفتن‌ وبرداشتن‌ اعلامیه‌ها وجود ندارد. برنامه‌ای‌ ریختیم‌ و به‌عنوان‌ اینکه‌ می‌خواهیم‌ آشغال‌ داخل‌ خرابه‌ بریزیم‌،ایشان‌ رفت‌ و گونی‌ را آورد.
گونی‌ را بردم‌ خانه‌ خواهرم‌، که‌ نبودند. از سر دیواررفتم‌ خانه‌ همسایه‌شان‌ و گونی‌ را گذاشتم‌ لای‌ وسایل‌ وآشغالها و پنهان‌ کردم‌. بعد از چند شب‌ با خودم‌ فکرکردم‌ که‌ نکند بروند آنجا و گونی‌ را پیدا کنند! سریع‌ رفتم‌و آن‌ را آوردم‌ گذاشتم‌ داخل‌ آب‌ انبار خانه‌، که‌ یک‌طاقچه‌ کوچک‌ داشت‌. البته‌ همه‌ اینها با اضطراب‌ وخطری‌ بسیار همراه‌ بود. روز بعد، در کمال‌ احتیاط‌ ومراقبت‌، مدارک‌ را برداشتم‌ و بردم‌ خانه‌ پدرم‌. شبانه‌ وبدون‌ اینکه‌ چراغی‌ روشن‌ کنم‌، فقط‌ از بالای‌ دیوارهارفت‌ و آمد می‌کردم‌. گونی‌ را لای‌ پلاستیک‌ و مشماپیچیدم‌ وتوی‌ باغچه‌ خانه‌ پدرم‌ جاسازی‌ کردم‌. البته‌بعدها که‌ من‌ از ایران‌ فرار کردم‌، پدرم‌ دیده‌ بود درخت‌خشک‌ شده‌، آنجا را کنده‌ بود و اعلامیه‌ها را پیدا کرده‌بود. بعداز پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ که‌ آمدم‌ خانه‌،خواستم‌ باغچه‌ را بکنم‌ که‌ پدرم‌ گفت‌: «بیخودی‌ به‌خودت‌ زحمت‌ نده‌، من‌ همه‌ آنها را درآوردم‌ و از ترس‌اینکه‌ ساواکیها پیدایشان‌ کنند، همه‌ را سوزاندم‌.»
 
یکی‌ از فعالیتهای‌ من‌ در ایام‌ مبارزه‌، نوشتن‌اطلاعیه‌ و نامه‌ برای‌ فرماندهان‌ نیروهای‌ نظامی‌ وانتظامی‌ بود که‌ اول‌ باید آدرسهایشان‌ را پیدا می‌کردیم‌ وبعد اعلامیه‌ها را مبنی‌ بر اینکه‌ «از سرکوب‌ مردم‌ دست‌بکشید» به‌ خانه‌شان‌ می‌انداختم‌. یک‌ بار حدود پانزده‌روز تمام‌ با یک‌ تشک‌ و یک‌ چادر وصله‌دار، جلوی‌ «کاخ‌سعدآباد» (میدان‌ تجریش‌) از صبح‌ تا عصر نشستم‌ ومثلاً گدایی‌ می‌کردم‌. وظیفه‌ من‌ ثبت‌ ساعات‌ دقیق‌رفت‌ و آمد خانواده‌ شاه‌ از جمله‌ خود شاه‌ و اشرف‌ پهلوی‌بود. من‌ این‌ اطلاعات‌ را برای‌ اقدامات‌ بعدی‌ در اختیاربرادران‌ می‌گذاشتم‌. گاهی‌ هم‌ با اسم‌ مستعار به‌مجالس‌ می‌رفتم‌ و درباره‌ اعلمیت‌ حضرت‌ امام‌سخنرانی‌ می‌کردم‌.
 
یک‌ روز خبر آوردند که‌ آقای‌ «کرمی‌» و آقای‌«صالح‌» را در همدان‌ دستگیر کرده‌اند. آقای‌ صالح‌شوهر یکی‌ از فامیلهای‌ ما بود. برای‌ اینکه‌ به‌ خانواده‌آنها دلداری‌ بدهم‌، و هم‌ اینکه‌ از چند و چون‌ ماجرا باخبر شوم‌، یکی‌ دو روز به‌ همدان‌ رفتم‌. خانم‌ آقای‌ صالح‌که‌ پا به‌ ماه‌ بود، فارغ‌ شد. کمی‌ وضع‌ زندگی‌شان‌ را سر وسامان‌ دادم‌ و برگشتم‌ تهران‌. ساعت‌ حدود یک‌ بعد ازظهر بود که‌ رسیدم‌ تهران‌. مقداری‌ میوه‌ و خوراکی‌ ازهمدان‌ آورده‌ بودم‌. بچه‌ها دورم‌ نشستند که‌ آنها راتقسیم‌ کنم‌. ناگهان‌ زنگ‌ خانه‌ به‌ صدا درآمد. احساس‌کردم‌ باید خبری‌ باشد. یکی‌ از بچه‌ها رفت‌ در را باز کردو گفت‌ که‌ یک‌ آقایی‌ با شما کار دارد. دم‌ در که‌ رفتم‌، مردغریبه‌ای‌ را دیدم‌ که‌ به‌ محض‌ باز شدن‌ در، پایش‌ رالای‌ آن‌ گذاشت‌ که‌ مبادا در را ببندم‌. گفت‌: «شما خانم‌دباغ‌ هستید؟» گفتم‌: «بله‌» گفت‌: «آماده‌ شوید و با مابیایید». گفتم‌: «کجا بیایم‌؟ من‌ بچه‌دارم‌ ... کجا ...» و به‌بهانه‌ پوشیدن‌ لباس‌ رفتم‌ داخل‌ خانه‌. به‌ بچه‌هایم‌ که‌شش‌ دختر و یک‌ پسر بودند، گفتم‌:
ـ بچه‌ها اینها اومدن‌ و می‌خوان‌ من‌ رو ببرن‌ زندان‌... شما جیغ‌ و داد راه‌ بیندازین‌.
جیغ‌ و فریاد بچه‌ها باعث‌ شد که‌ ساواکیها بیایندتوی‌ حیاط‌ خانه‌. گفتند:
ـ خودشون‌ رو هم‌ که‌ بکشند، تو باید با ما بیایی‌،ولی‌ اگه‌ سر و صدا نکنند شما را می‌بریم‌ دو سه‌ تا سؤال‌می‌کنیم‌ و برتون‌ می‌گردانیم‌ اینجا... هیچ‌ کاری‌ باهاتون‌نداریم‌.
بچه‌ها همچنان‌ گریه‌ می‌کردند و مامان‌ مامان‌می‌گفتند. یکی‌ از ساواکیها گفت‌:
ـ تا شما شامتون‌ رو بخورین‌ مامانتون‌ رو آوردیم‌...
همراه‌ آنها، از در خانه‌ خارج‌ که‌ شدم‌ دیدم‌ که‌ یک‌ماشین‌ سر کوچه‌ ایستاده‌، یکی‌ ته‌ کوچه‌ و یک‌ ماشین‌دم‌ در خانه‌. داخل‌ هر کدام‌ هم‌ چند نفر مامور بودند.کوچه‌ را هم‌ بسته‌ بودند که‌ هیچ‌ ماشینی‌ تردد نکند. من‌را در صندلی‌ عقب‌ نشاندند. یک‌ مرد سمت‌ چپ‌نشست‌، یکی‌ دیگر سمت‌ راستم‌. ماشین‌ راه‌ افتاد. به‌سر کوچه‌ ایران‌ که‌ رسیدیم‌. یک‌ عینک‌ سیاه‌ به‌ چشمم‌زدند که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نتوانستم‌ جایی‌ را ببینم‌، ولی‌ ازمسیر حرکت‌ ماشین‌ در خیابانها متوجه‌ شدم‌ که‌ به‌طرف‌ مقر «کمیته‌ مشترک‌ ضد خرابکاری‌» که‌ نزدیک‌میدان‌ توپخانه‌ بود، می‌روند.
به‌ محض‌ اینکه‌ از ماشین‌ پیاده‌ام‌ کردند، واردراهرویی‌ با پله‌های‌ زیاد شدم‌. مدام‌ با لگد می‌زدند که‌سریعتر بروم‌. چند بار روی‌ پله‌ها افتادم‌. گفتم‌:«خب‌چشمم‌ را باز کنید که‌ لااقل‌ پله‌ها را ببینم‌...» این‌خواسته‌ من‌ با تعدادی‌ الفاظ‌ و فحشهای‌ رکیک‌ پاسخ‌داده‌ شد. با دیدن‌ این‌ وضعیت‌، خود را برای‌ برخوردهای‌تند آنان‌ آماده‌ کردم‌.
داخل‌ اتاق‌ روی‌ صندلی‌ که‌ نشستم‌، گفتم‌: «آقا تورو به‌ خدا هر سوالی‌ دارین‌ بگین‌ من‌ باید بروم‌ خانه‌ ...بچه‌هایم‌ تنها هستن‌...» با این‌ حرف‌ قصد داشتم‌ به‌آنها تفهیم‌ کنم‌ که‌ از هیچ‌ چیز خبر ندارم‌ و حرفهای‌آنان‌ را باور کرده‌ام‌.
ترس‌ عجیبی‌ در وجودم‌ پیدا شده‌ بود. طبیعی‌ هم‌بود. یک‌ مشت‌ مرد کثیف‌ و پست‌ بودند. برای‌ بازجویی‌به‌ اتاقی‌ دیگر بردند و شروع‌ کردند به‌ زدن‌ با کابل‌ وشلاق‌ به‌ کف‌ پاهایم‌. مدام‌ سؤالات‌ مختلف‌می‌پرسیدند. مجدداً برگشتم‌ به‌ اتاق‌ رئیسشان‌«منوچهری‌» و «تهرانی‌» که‌ از شکنجه‌گران‌ معروف‌ساواک‌ بودند.
سؤالات‌ مختلفی‌ می‌پرسیدند. من‌ هم‌ که‌ نمی‌دانستم‌ به‌ واسطه‌ لو رفتن‌ یا دستگری‌ اعضای‌ کدام‌گروه‌ مرا گرفته‌اند، برایم‌ خیلی‌ مشکل‌ بود که‌ حرف‌بزنم‌. اگر می‌دانستم‌ قضیه‌ مربوط‌ به‌ کدام‌ گروه‌ است‌، دوسه‌ تا اسم‌ بی‌اهمیت‌ را می‌گفتم‌ و از این‌ وضعیت‌رهایی‌ پیدا می‌کردم‌. ولی‌ چون‌ از علت‌ اصلی‌ دستگیری‌خبر نداشتم‌، ترسیدم‌ که‌ خدای‌ نکرده‌ اسم‌ کسی‌ را ببرم‌که‌ لو برود و او را اذیت‌ کنند.
شکنجه‌، همچنان‌ ادامه‌ داشت‌. به‌ انواع‌ مختلف‌.شلاق‌، کتک‌، اهانت‌ و هر چه‌ که‌ از دستشان‌ بر می‌آمد.ساعت‌ 12 شب‌ بود که‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌ از حال‌رفتم‌. کشان‌کشان‌ مرا بردند و انداختند داخل‌ یک‌ اتاق‌.چادرم‌ را که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ از خود دور نمی‌کردم‌، کشیدم‌روی‌ صورتم‌ و گوشه‌ اتاق‌ کز کردم‌، که‌ مثلاً خواب‌هستم‌. بی‌شرمها با حال‌ بسیار زننده‌ می‌آمدند داخل‌اتاق‌ که‌ مثلاً مرا بترسانند. سعی‌ کردم‌ بی‌حرکت‌ بمانم‌که‌ فکر کنند خوابم‌. حرفهای‌ زشتی‌ می‌زدند که‌ مرابترسانند. آن‌ شب‌ سپری‌ شد تا فردا.
 
از صبح‌ روز دوم‌، شکنجه‌های‌ اصلی‌ شروع‌ شد.دستم‌ را به‌ زور گرفتند، سوزنهایی‌ بلندی‌ را به‌ زیرناخنهایم‌ فرو کردند و سپس‌ نوک‌ انگشتانم‌ را که‌ سوزن‌زیرش‌ بودند، توی‌ دیوار کوبیدند. سوزها تا انتها در زیرناخنها نفوذ کرد. تمام‌ تنم‌ از درد تیر کشید. گاهی‌ با«باتوم‌ برقی‌» که‌ شوک‌ الکتریکی‌ ایجاد می‌کند، به‌اعضای‌ مختلف‌ بدنم‌ می‌زدند.
یکی‌ دیگر از وحشیانه‌ترین‌ شکنجه‌های‌تخصصی‌ ساواک‌ شاه‌، «آپولو» بود. تعریف‌ آن‌ را قبلاًشنیده‌ بودم‌. مرا روی‌ یک‌ صندلی‌ فلزی‌ نشاندند.کلاهی‌ آهنی‌ که‌ سیمهایی‌ به‌ آن‌ وصل‌ بود، روی‌ سرم‌بستند؛ دستها و پاهایم‌ را هم‌ به‌ صندلی‌ بستند. به‌یکباره‌ جریان‌ برقی‌ ـ که‌ چندان‌ قوی‌نبودکه‌ آدم‌ را بکشدولی‌ سیستم‌ عصبی‌ را به‌ هم‌ می‌ریخت‌ ـ وصل‌شد.بدنم‌ کاملاً به‌ لرزه‌ افتاد و اعصابم‌ داغان‌ شد. اصلاًنمی‌توانم‌ حالت‌ آن‌ لحظه‌ خودم‌ را بیان‌ کنم‌. هر عمل‌زشتی‌ که‌ از دستشان‌ برمی‌آمد، انجام‌ می‌دادند و مدام‌اهانت‌ می‌کردند.
 
گاهی‌ کف‌ پاهایم‌ از شدت‌ ضربات‌ شلاق‌ شدیداًورم‌ می‌کرد. سریع‌ مامور شکنجه‌ دست‌ و پایم‌ را بازمی‌کرد و با شلاق‌ دنبالم‌ می‌افتاد که‌ به‌ دور بالکن‌ دایره‌مانندی‌ که‌ با نرده‌ آهنی‌ پوشیده‌ شده‌ بود، بدوم‌. اول‌منظورشان‌ از این‌ کار را نفهمیدم‌، ولی‌ بعداً متوجه‌ شدم‌که‌ این‌ کار را می‌کنند که‌ تاولهای‌ کف‌ پا ورم‌ نکند، تادوباره‌ بتوانند شلاق‌ بزنند. گاهی‌ هم‌ پاهایم‌ را به‌گیره‌هایی‌ که‌ به‌ سقف‌ وصل‌ بود، می‌بستند و تا چندساعت‌ به‌ حالت‌ آویزان‌ می‌ماندم‌.
نماز خواندن‌ در آنجا ممکن‌ نبود. یعنی‌ اجازه‌نمی‌دادند. زمان‌ از دستمان‌ رفته‌ بود و فقط‌ به‌ واسطه‌شام‌ یا صبحانه‌ که‌ می‌آوردند، شب‌ وروز را می‌فهمیدم‌ وبا در نظر گرفتن‌ این‌ زمانها نماز می‌خواندم‌. چون‌ درطول‌ هر بیست‌ و چهار ساعت‌ فقط‌ یک‌ بار حق‌ داشتم‌به‌ دستشویی‌ بروم‌؛ آن‌ هم‌ یک‌ سرباز مراقبم‌ بود که‌اعصابم‌ خرد می‌شد. خلاصه‌ با همان‌ حالت‌ نشسته‌ باجهت‌یابی‌ احتمالی‌ قبله‌، نماز می‌خواندم‌.
 
یکی‌ از سخت‌ترین‌ موقعیتها برایم‌، آنجا بود که‌دخترم‌ را که‌ تازه‌ وارد سیزده‌ سالگی‌ شده‌ بود، به‌ زندان‌آوردند.
آن‌ شب‌، از ساعت‌ 12 صدای‌ جیغ‌ و فریاد او را که‌شکنجه‌ می‌شد شنیدم‌. فقط‌ فردیادهایش‌ را می‌شنیدم‌و نمی‌دانستم‌ چه‌ می‌کشد. نمی‌دانستم‌ چکار کنم‌.همدمی‌ جز گریه‌ نداشتم‌. فکر کنم‌ ساعت‌ چهار صبح‌بود که‌ سر و صدایی‌ در بند زندان‌ آمد. از سوراخ‌ روی‌ درسلول‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ دو تا سرباز زیر بغل‌ دخترم‌ راگرفته‌اند و او را کشان‌ کشان‌ آوردند انداختند وسط‌ راهرو،و با سطل‌ رویش‌ آب‌ ریختند که‌ به‌ هوش‌ بیاید. با دیدن‌این‌ صحنه‌ دیگر طاقتم‌ تمام‌ شد. دیوانه‌وار با مشت‌ به‌در کوبیدم‌ و فریاد زدم‌. گفتم‌ که‌ در را باز کنید تا ببینم‌بچه‌ام‌ چه‌ شده‌.
مرحوم‌ آیت‌الله «ربانی‌ املشی‌» که‌ در یکی‌ دیگر ازسلولها بود، با صوت‌ زیبا شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ قرآن‌ تارسید به‌ آیة‌ «استعینوا بالصبر و الصلوة‌» کمی‌ آرام‌گرفتم‌، ساکت‌ شدم‌ و سر جایم‌ نشستم‌. بعد از چنددقیقه‌ بلند شدم‌ تا دوباره‌ به‌ دختر کوچولویم‌ که‌ زیرضربات‌ و شکنجه‌های‌ وحشیانه‌ دژخیمان‌ شاه‌ له‌ شده‌بود، نگاهی‌ بیندازم‌. یک‌ پتوی‌ سربازی‌ آوردند، او راانداختند توی‌ آن‌ و بردند. با دیدن‌ این‌ صحنه‌ احساس‌کردم‌ دخترم‌ مرده‌ است‌. خوشحال‌ شدم‌. خدا را شکرکردم‌ از اینکه‌ از شر ساواکیها و شکنجه‌های‌ کثیفشان‌راحت‌ شده‌ است‌.
حدود شانزده‌ روز از آخرین‌ دیدار من‌ و دخترم‌می‌گذشت‌؛ خیالم‌ راحت‌ بود که‌ او مرده‌ و دیگر شکنجه‌نمی‌شود. ولی‌ آن‌ شب‌، درِ سلول‌ را باز کردند و در کمال‌تعجب‌ دیدم‌ که‌ دخترم‌ را به‌ داخل‌ سلول‌ انداختند و در رابستند. او گفت‌ که‌ در طی‌ این‌ مدت‌، در بیمارستان‌شهربانی‌ (در خیابان‌ بهار) بستری‌ بوده‌ است‌. او را درآغوش‌ گرفتم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازشش‌. مچ‌ دستهایش‌را که‌ لمس‌ کردم‌، گریه‌ام‌ گرفت‌. زخم‌ بدی‌ به‌ چشم‌می‌خورد، او را با دستبند، محکم‌ به‌ تخت‌ بسته‌ بودند.
 
هیچ‌ جای‌ سالمی‌ در بدنم‌ نمانده‌ بود که‌ ازشکنجه‌های‌ آنان‌ در امان‌ باشد. دستهایم‌ تا آرنج‌، پشت‌گوشها و ... پر بود از آثار سوختگی‌ و زخم‌. در اتاق‌شکنجه‌، دژخیمان‌ شاه‌ سیگارهایشان‌ را روی‌ بدن‌ من‌خاموش‌ می‌کردند. حتی‌ یک‌ بار هم‌ یکی‌ از آنها چیزی‌مثل‌ انبردست‌ انداخت‌ زیر ناخن‌ پایم‌، آن‌ را گرفت‌ واین‌ور و آن‌ور کرد بعد کشید. دردِ خیلی‌ عجیبی‌ داشت‌.اصلاً قابل‌ تعریف‌ نیست‌. حالا که‌ حدود سی‌ سال‌ از آن‌روز می‌گذرد، این‌ انگشت‌ پایم‌ هنوز عفونت‌ دارد و چرک‌می‌کند.
گاه‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌، بی‌هوش‌ می‌شدم‌ وبدنم‌ را به‌ داخل‌ زندان‌ می‌انداختند. آنها که‌ از شکنجه‌من‌ خسته‌ شده‌ بودند، دخترم‌ را آورده‌ بودند تا با شکنجه‌او، مرا تحت‌ تاثیر بگذارند و فشار بیاورند که‌ حرف‌ بزنم‌.
 
آن‌ شب‌ که‌ دخترم‌ را به‌ سلول‌ آوردند، سه‌ تا موش‌هم‌ انداختند داخل‌. دخترم‌ که‌ ترسیده‌ بود به‌ من‌ پناه‌آورد. بغلش‌ کردم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازش‌ و گفتم‌ اگربخواهی‌ جیغ‌ بزنی‌ و عکس‌العمل‌ نشان‌ بدهی‌، اینهاکارهای‌ دیگری‌ هم‌ می‌کنند. مثلاً مار می‌آورند.مارهایی‌ که‌ زهرش‌ را گرفته‌ بودند، برای‌ ترساندن‌زندانی‌ به‌ داخل‌ سلول‌ می‌انداختند. تنها پتویی‌ را که‌داشتیم‌، دورش‌ پیچیدم‌ و گفتم‌ که‌ موشها در تاریکی‌نمی‌مانند و احتمالاً می‌روند طرف‌ دریچه‌ای‌ که‌ روی‌سقف‌ بود ـ و معلوم‌ نبود مال‌ چی‌ بود ـ نور خفیفی‌ از آنجامی‌آمد.
احساس‌ من‌ و دخترم‌ در آن‌ شبهای‌ شکنجه‌ وتنهایی‌، غیر قابل‌ وصف‌ و درک‌ است‌. باید مادر بود تابشود اینها را احساس‌ کرد. کسی‌ که‌ مادر است‌ و این‌خاطرات‌ را می‌خواند، می‌فهمد یک‌ دختر بچه‌ای‌ که‌ تاآن‌ روز حتی‌ «پوشیه‌» از صورتش‌ برداشته‌ نشده‌، پسرعمه‌اش‌ که‌ ماهها در خانه‌ ما زندگی‌ کرده‌ بود، هنگامی‌که‌ آن‌ دو را سوار ماشین‌ کرده‌ بودند که‌ ببرند ساواک‌، او رانشناخته‌ بود. پسر عمه‌اش‌ به‌ او گفته‌ بود که‌ می‌گویندشما دباغ‌ هستید، از کدام‌ خانواده‌ دباغ‌ هستید؟ و او گفته‌بود مادرم‌ را گرفته‌اند و او فهمیده‌ و شناخته‌ بودش‌.
این‌ دخترها با هیچ‌ مرد غریبه‌ای‌ برخوردنداشته‌اند، حالا حسابش‌ را بکنید، می‌گفت‌ من‌ را توی‌اتاقی‌ بردند که‌ هفت‌ ـ هشت‌ تا مرد بدون‌ لباس‌ انداخته‌بودند وسط‌ می‌زدند، فحاشی‌ می‌کردند و او که‌ دختری‌سیزده‌ ساله‌ بود، فقط‌ جیغ‌ می‌زده‌ و التماس‌ می‌کرده‌.کاری‌ از دستش‌ بر نمی‌آمده‌. بعد زیر همان‌ شکنجه‌ها ازهوش‌ رفته‌ بود که‌ با باتوم‌ برقی‌ به‌ او شوک‌ وارد کرده‌بودند و آنقدر حالش‌ بد شده‌ بود که‌ شانزده‌ روز دربیمارستان‌ بستری‌ شده‌ بود تا کمی‌ حالش‌ جا بیاید.
او که‌ الان‌ حدود چهل‌ سالش‌ است‌، دوبار قلبش‌عمل‌ شده‌ است‌ و حتی‌ نمی‌تواند درست‌ نفس‌ بکشد.گوشه‌ خانه‌ درازکش‌ افتاده‌ است‌ و قدرت‌ هیچ‌ کاری‌ وحتی‌ حرف‌ زدن‌ ندارد.
خیلی‌ دلم‌ می‌سوخت‌. او به‌ خاطر من‌ شکنجه‌ شده‌بود ولی‌ حالا که‌ بدن‌ شکسته‌اش‌ در آغوشم‌ بود، چیزی‌نداشتم‌ تا به‌ او بدهم‌ که‌ کمی‌ قوت‌ بگیرد. تنها کمکی‌که‌ آنجا به‌ ما شد، یک‌ سرباز نگهبانی‌ بود که‌ اهل‌کردستان‌ بود. او که‌ دلش‌ خیلی‌ برای‌ ما سوخته‌ بود، یک‌شب‌ ساعت‌ حدود 10، یواشکی‌ پنجره‌ فلزی‌ کوچکی‌ راکه‌ روی‌ در سلول‌ بود، باز کرد و چیزی‌ انداخت‌ داخل‌. اول‌فکر کردم‌ دوباره‌ موش‌ انداخته‌اند. نگاه‌ که‌ کردم‌، دیدم‌یک‌ بسته‌ کوچک‌ است‌ که‌ سه‌ تا حبّه‌ قند داخلش‌ بود.بعد، از لای‌ در گفت‌: «اینها را بده‌ به‌ بچه‌ات‌ بخوره‌ شایدیک‌ ذره‌ جان‌ بگیره‌...» شب‌ دیگر پنج‌ تا حبّه‌ انگورانداخت‌ و گفت‌: «دخترت‌ خیلی‌ ضعیف‌ شده‌ ... من‌ چیزدیگری‌ ندارم‌ که‌ بدهم‌... همین‌ چند تا حبه‌ انگورو بده‌به‌ اون‌ شاید کمی‌ حالش‌ بهتر شود.»
 
سلول‌ ما، حدود یک‌ متر و هفتاد سانت‌ طول‌ وعرضش‌ بود. البته‌ در بعضی‌ از سلولها، در همین‌ فضا،چهار ـ پنج‌ نفر زندانی‌ بودند. کف‌ زندان‌ هم‌ مدام‌ خیس‌بود. حالت‌ لجن‌ زار داشت‌.
یکی‌ از سخت‌ترین‌ لحظات‌ زندان‌، هنگامی‌ بودکه‌ یکی‌ از ما را برای‌ شکنجه‌ می‌بردند. «رضوانه‌»دخترم‌ را که‌ می‌خواستند ببرند، اصلاً جلوی‌ ساواکیهاگریه‌ نمی‌کردم‌. صدای‌ پای‌ نگهبانها که‌ می‌آمد، دخترکوچولویم‌ را در آغوش‌ می‌کشیدم‌، صورتش‌ را غرق‌بوسه‌ می‌کردم‌ و می‌گفتم‌:
ـ عزیزم‌ ... به‌ خدا می‌سپارمت‌ .... هر چی‌ خدابخواد همونه‌...
او را که‌ می‌بردند، بغضم‌ می‌ترکید، یکه‌ و تنها درآن‌ تاریکی‌ زندان‌، می‌زدم‌ زیر گریه‌. کف‌ دستهایم‌ راروی‌ دیوار می‌کوبیدم‌، تیمم‌ می‌کردم‌ و نماز می‌خواندم‌ تادلم‌ آرام‌ بگیرد.
ساعتی‌ بعد، درِ سلول‌ باز می‌شد و بدن‌ نیمه‌جان‌ اورا که‌ می‌انداختند، می‌رفتند. هر چیزی‌ که‌ توانسته‌ بودم‌پنهان‌ کنم‌، ذره‌ای‌ از غذا و یا چند قطره‌ آب‌، در دهانش‌می‌گذاشتم‌. صورت‌ نازش‌ را فوت‌ می‌کردم‌ و یا با گوشه‌پتو باد می‌زدم‌.
 
الگوی‌ من‌ در صبر و تحمل‌ همة‌ این‌ شکنجه‌ها،اول‌ اعتقادم‌ به‌ الطاف‌ الهی‌، راه‌ امام‌ و سپس‌ شهیدبزرگوار آیت‌الله سعیدی‌ بود که‌ چند سالی‌ را در محضرایشان‌ کسب‌ علم‌ کرده‌ بودم‌. ایشان‌ کسی‌ بود که‌ زیربدترین‌ شکنجه‌ها فریاد زده‌ بود:
ـ اگر تکه‌ تکه‌ام‌ کنید، هر قطره‌ خونم‌ فریاد می‌زندخمینی‌... خمینی‌...
همین‌ اعتقادات‌ دینی‌ بود که‌ همواره‌ تلاش‌می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌. با وجودی‌ که‌ زیر دست‌کثیف‌ترین‌ و پست‌ترین‌ انسانهای‌ روی‌ زمین‌، که‌ذره‌ای‌ شرافت‌، حیا و غیرت‌ در وجودشان‌ وجود نداشت‌،مدام‌ شکنجه‌ می‌شدم‌ و مورد اهانت‌ و آزار قرارمی‌گرفتم‌، ولی‌ سعی‌ می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌.روزهای‌ اول‌ چادر داشتم‌ که‌ گرفتند. سپس‌ یک‌ پیراهن‌مردانة‌ زندانی‌ها را از سلول‌ بغلی‌ گرفتم‌، وقتی‌ می‌آمدندکه‌ برای‌ شکنجه‌ ببرندم‌، آن‌ را روی‌ سرم‌ می‌انداختم‌ وآستینهایش‌ را زیر گلویم‌ گره‌ می‌زدم‌ تا موهایم‌ پیدانباشد. بعداً این‌ پیراهن‌ را هم‌ طاقت‌ نیاوردند که‌ ببینندروی‌ سرم‌ می‌کشم‌، گرفتند؛ دو تا پتوی‌ سربازی‌ به‌ ماداده‌ بودند. از آن‌ روز به‌ بعد هرگاه‌ می‌خواستیم‌ برای‌شکنجه‌ برویم‌، یکی‌ از پتوها را من‌ روی‌ سرم‌می‌کشیدم‌، یکی‌ را دخترم‌. به‌ همین‌ خاطر در زندان‌ به‌«مادر و دخترِ پتویی‌» معروف‌ شده‌ بودیم‌.
بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ به‌ خواسته‌ یکی‌ از آشنایان‌،به‌ پادگان‌ لویزان‌ رفتم‌. «تهرانی‌» کسی‌ که‌ در شکنجه‌من‌ و دخترم‌ حیا و شرفی‌ نداشت‌ و در خباثت‌ روی‌وحشی‌ترین‌ها را سفید کرده‌ بود، نشسته‌ بود پشت‌ یک‌میز، یک‌ لیوان‌ آب‌ میوه‌ کنار دستش‌ بود، و تند تنداعترافات‌ می‌نوشت‌. به‌ او گفتم‌:
ـ آقای‌ تهرانی‌... مرا می‌شناسی‌؟
گفت‌: «نه‌... بجا نمی‌آورم‌...»
گفتم‌: «برایت‌ خیلی‌ متأسفم‌، تو که‌ دیشب‌ توی‌مصاحبه‌ تلویزیونی‌ات‌ جنایاتت‌ را با ذکر ساعت‌ و دقیقه‌می‌گفتی‌، چطور مرا نمی‌شناسی‌؟»
گفت‌: «به‌ خاطر نمی‌آورم‌.»
گفتم‌: «مادر دختر پتویی‌ را یادته‌؟»
تا این‌ را گفتم‌، چشمانش‌ گرد شد؛ با کف‌ دست‌ به‌پیشانی‌اش‌ کوبید و گفت‌:
ـ بله‌... بله‌... من‌ جداً متأسفم‌... فکر می‌کردم‌ شمااز بین‌ رفته‌اید.
گفتم‌: «نخیر.. خدا خواست‌ که‌ من‌ بمانم‌ تا یکی‌ ازنشانه‌ها باشم‌ برای‌ خباثت‌ شما... شما از ما این‌ جوری‌بازجویی‌ می‌کردین‌؟... با آب‌ میوه‌ و در کمال‌ آرامش‌؟...یادته‌ دختر بچه‌ سیزده‌ سالة‌ من‌، توی‌ اون‌ گرمای‌تابستان‌، تشنه‌اش‌ بود، لَه‌لَه‌ می‌زد، لیوان‌ آب‌ یخ‌ راآوردی‌ جلویش‌، او له‌له‌ می‌زد و تولیوان‌ را جلوی‌ دهانش‌بردی‌، ولی‌ آن‌ را خالی‌ کردی‌ روی‌ زمین‌؟
گفت‌ : «بله‌ ... بله‌ ... من‌ متاسفم‌.»
بعد آب‌ دهانی‌ روی‌ زمین‌ انداختم‌ و خارج‌ شدم‌.دیگر طاقت‌ نداشتم‌ چهره‌ خبیث‌ او را ببینم‌. واقعاً خدامنتّقم‌ خوبی‌ است‌.

منبع:سایت ساجد


مقدمه:
با گذشته قریب به سه دهه از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران هنوز هم یاد شیرین حماسه سازان دوران انقلاب در خاطره بود درست در زمانی که رژیم نیازمند وفاداری و ادای دین این نیروی عظیم بود به طور غیر منتظره‌ای به او پشت کرده و با شرکت در حماسه بزرگ انقلاب اسلامی ایران حماسه‌ای نو پدید آورد تا همواره و همیشه در تاریخ ایران یاد و نامش در کنار مردم پر آوازه بماند، از دهانه سلاح‌های پیشرفته و مرگبار که به منظور کشتار و سرکوب ملت به پا خاسته ایران به عنوان سوغات و ره آورد غرب به ارتشیان هدیه گردیده بود از عوض گلوله‌های داغ سرب گل‌های سرخ محمدی و رز بیرون جهیدند و بجای کشتار و قتل عام برادران شخصی بدست نظامیان شعار (ارتش فدای ملت) کوچه و شهرهای ایران را عطر آگین نمود و از این رو خروشان به اقیانوس متلاطم توده مردم گره خورد و طاغوت و طاغوتیان را در خود حل کرد. به هر حال به گوشه هایی از نقش ارتش در پیروزی انقلاب و تداوم آن اشاره می‌نمایم.
*ارتش شاه در کلام امام (ره)
الف) برخی از خصایص ارتش شاهنشاهی در کلام امام (ره)
آنچه که در این مقاله به آن اشاره می‌گردد سخنانی است که امام اکثراً قبل از پیروزی انقلاب عنوان نموده‌اند و بیشتر بیان کننده ریشه‌ها و علت و معلول‌های فرهنگ وابسته و مذموم شاهنشاهی در ارتش می‌باشد.
ارتشی که نام امریکایی شاهنشاهی زیبنده آن بود موجودی از برای آمریکا و امید شاه و امریکا برای استمرار حکومت شان.
-سخنرانی امام در پاریس در مورخه 29/8/57
در این ارتش که در رأس همه چیزهاست نه اینکه در خدمت مردم و ملت است بلکه در خدمت امریکا است برای اینکه می‌کشد ملت خودش را برای اینکه منافع امریکا تحقق پیدا کند.
-سخنرانی امام در پاریس در مورخه 2/8/57
ملت می‌رود سراغ ارتشش می‌بیند یک ارتشی است که انگل است 60000 نفر مستشار آمده است و عده کثیرشان که اینها آورده‌اند و ارتش را بدست گرفته‌اند مستشاران امریکایی هستند که الان ارتش ما را دارند اداره می‌کنند.
این ارتش تحت فرمان ملت ما نیست برای ما نیست به نفع ملت ما نیست همه قوانینشان را روی هم گذاشته‌اند برای کوبیدن این ملت به امر شاه و به امر دستگاه‌هایی جلوتر.
-سخنرانی امام بمناسبت پانزده خرداد 42 در نجف اشرف
چه احترامی از برای ارتش قایل هستید؟ اینها که به خیال خودشان را از دارو دسته خودشان می‌دانند چه احترامی برای ارتش قایل هستند که در تحت اسارت مستشارهای امریکایی باشد آنها را مصون کنند و اینها را تحت سیطره اینها قرار بدهند این چه اهانتی است برای ارتش ایران، چه ذلتی است که از برای ارتش ایران از برای صاحب منصب‌ها، چرا این صاحب منصب‌ها اینقدر به ذلت تن می‌دهند چه شده است که بیدار نمی‌شوند. الان در ارتش هم همینطور است شما خیال می‌کنید ارتش دل خوش دارد از اینها؟
-سخنرانی امام قبل از پیروزی انقلاب برای همافران در مدرسه علوی
ما می‌خواهیم ارتش ما آزاد باشد اسرائیل به او تصرف نکند امریکا در او تصرف نکند .
هر چند ارتش بعنوان یک مجموعه در خدمت مردم نبود ولی در تصمیم گیری و جهت دادن تنها مربوط به فرماندهان و مستشاران بود ارتشیهای جزء تافته‌ای جدا بافته از فرهنگ ارتش شاه بودند و خیانت‌ و جنایت ریشه در افکار و اعمال سران داشت.
ب) دعوت امام از ارتش شاه به قیام و مبارزه
در تحلیل ارتش ایران در زمان شاه به خوبی در می‌یابیم اگر چه ارتش در کل نهادی ضد مردمی ساخته و پرورش شده بود و لیکن سطوح پایین ارتش از جمله درجه داران و افسران جوان و کارمندان و سالخوردگانی که بدلیل عدم وفق با فرهنگ استعمار و زور نتوانسته‌ بودند سطوح بالا و رده‌های تصمیم گیری راه یابند جزئی و قشری از توده‌های مستضعف میلیونی بودند که به قول امام با ملت و از ملت بودند و سرنوشت آنها نیز در ستم دیدن و استشمار و استضعاف جدای از سرنوشت جامعه نبود، به همین علت هم امام با بینش پیامبر گونه جبهه‌گیری در مقابل طبقه از ارتش ننمود بلکه آنان را دعوت به پیوستن به حق و جبهه حق یعنی مردم نمود در 21 و 22 بهمن نتیجه‌ روشن و غرور آفرین آن را بخوبی ملاحظه کردیم بر این اساس بود که امام نغمه انحلال ارتش را توطئه خوانده و با طرد جنایتکاران ارتش و نوکران استعمار از ارتش شاهنشاهی؛ ارتش اسلامی و مردمی بوجود آمد.
امام راحل در مصاحبه‌ای با مجله آفریقایی جوان در مورخه 18/10/57 می‌فرماید؛
شما باور نمی‌کنید که ارتش با ملت است و در آینده نزدیکی به شاه پشت خواهد کرد؛ پیروزی ما حتمی است و جمهوری اسلامی تحققش برای من خیلی روشن است.
امام خمینی (ره) به منظور تشویق و ترویج و تفکیک عمده قوای ارتش از سران خود فروخته در آبانماه 57 طی سخنرانی در پاریس می‌فرماید؛
شما خیال کردید که همه ارتش مثل این چند تا الدنگند که بجان مردم افتاده‌اند؟ نه همه آنها اینطور نیستند آنها پیغام دادند اگر وقتش شد آنها هم حاضرند برای کارها... امام خمینی همچنین طی مصاحبه‌ای با روزنامه‌ هلندی دی ولت کو انت 16/8/57 می‌فرمایند در اینکه مسلم است در میان ارتش صاحب منصبانی هستند که با حمایت شاه از آنان در غفلت مملکت شریک بوده‌اند و همچنین در کشتارها و شکنجه‌ها همدست یکدیگر و لیکن سربازان و نیز بسیاری از افسران و درجه داران هستند که هنوز دلهایشان با ملت است و از دست شاه بخصوص بعلت تسلط مستشاران آمریکایی بر آنان رنج می‌بردند و ایشان به دلیل پیوندی که با مردم دارند دیر یا زود به آغوش ملت باز می‌گردند و هم اکنون آثار آن ظاهر شده است.
طی مطالبی که در روزنامه‌ کیهان مورخه 23/10/57 به نقل از امام خمینی به چاپ رسیده است عنوان می‌گردد؛
این وظیفه الهی شما ارتش محترم است که در صورت فرمان برداری از این خائنان و جانیان بالفطره پیش خدای تبارک و تعالی مسئول و جوامع بشری محکوم و مورد نفرین نسلهای آتیه خواهید بود. بر ملت شجاع ایران است که خود را در مقابل چنین توطئه‌هایی به هر وسیله ممکن مجهز کنند ملت ایران موظف است که به درجه داران و افسران و صاحب منصبان شریف احترام بگذارند باید توجه داشت که چند نفر ارتشی خائن نمی‌توانند اکثریت ارتش را آلوده کنند حساب این چند نفر ارتشی خونخوار معلوم و از حساب ارتش ایران جداست. ارتش از ملت است و ملت از ارتش با رفتن شاه ظلمی بر آنان وارد نخواهد شد.
امام خمینی (ره) طی اعلامیه‌ای در مورخه 4/8/57 خطاب به ارتش فرمودند.
سلام اینجانب را به روسای محترم ارتش برسانید و به نیروهای زمینی دریایی و هوایی پس از تهنیت و سلام بگویید ایران کشور شماست و ملت ایران ملت شماست به ملت بپیوندید من می‌دانم بسیاری از شما به ملت و کشور و اسلام وفادار هستید و از این کشتارها و غارتگری‌های شاه خائن و بستگانش و جنایتکاران بین المللی ناراحت هستید گاهی مطالب شما به من می‌رسد ملت شما لحظاتی حساس را می‌گذراند شما بیشتر از دیگران پیش خدای بزرگ و ملت شجاع و نسلهای آینده مسئول هستید. خدمت دلاورانه کنید و زنجیره‌های اسارت را پاره کنید و مجال به این حائن به اسلام و کشور ندهید و سرفرازی را برای خود و ملت هدیه کنید.
امام خمینی (ره) طی مصاحبه ای با تلویزیون امریکا در مورخه 15/8/57 خطاب به ارتش فرمودند.
امید این را داریم ارتش هم که از خود این ملت است و ملت برادر اوست پشت به این ملت نکند و در کنار ملت قرار گیرد.
*نقش ارتش در پیروزی انقلاب اسلامی ایران
اگر چه در پیروزی انقلاب و به ثمر رسیدن آن اقشار مردم و عوامل و عناصر فراوانی نقش داشتند که هر کدام به نوبه خود مهم و تاثیر گذار بودند اما در این میان تعدادی از این اقشار عوامل و عناصر کلیدی و سرنوشت ساز بودند که از آن جمله می‌توان به نقش روحانیت و رهبری واحد داهیانه امام راحل (ره) اطلاع رسانی دقیق و بموقع و همچنین نقش کلیدی و استراتژیک نظامیان اشاره کرد.
با گذشت قریب به سه دهه از عمر پر برکت و میمون انقلاب اسلامی ایران هنوز هم یاد و خاطره روزهای حماسه و ایثار مشت و سنگ گلوله در خاطره ها زنده است. هنوز هم بوی دود باروت و قطرات پاک خون انقلابیون به روی سنگ فرش خیابانها و فریادهای مرگ بر شاه و شعار استقلال آزادی جمهوری اسلامی و در بهار آزادی جای شهدا خالی ملموس است.
درختان، خیابان‌ها، بناها همه و همه حکایت از ظلم و ستم بزرگی که بر این ملت مظلوم توسط رژیم ستم شاهی و اربابانش روا شده بود دارند. رژیم ستم شاهی که ارتش به ظاهر مقتدر و متمدن آن روز که توسط زبده ترین نیروهای خارجی با پیشرفته ترین سلاحهای جهنمی برای حفظ و بقاء سلطنت و حفظ منافع اربابانش سازمان‌ و آموزش داده بود. درست در زمانی که رژیم به وفا داری و حمایت و جانفشانی این نیروی عظیم نیازمند بود. با رهنمودها و نصایح امام راحل (ره) تغییر جهت داده و به رژیم و حامیانش پشت کرد و با شرکت در حماسه انقلاب اسلامی ایران حماسه ای نو پدید آورد و تاریخ را دوباره ورق زد تا به گسستن زنجیر یوغ و رهایی نام و یاد خود را در کنار مردم پر آوازه نمایند.
ارتش با هدایت رهبر و اطاعت از فرامین و دستورات معظم له توانست در کنار سایر نیروهای انقلاب قرار گیرد که به گوشه‌ای از این اقدامات به شرح ذیل اشاره می‌گردد.
*نقش مهم ارتش در بی اثر نمودن کودتای نظامی
با تخلیه پادگانها و فرار سربازان و درجه داران از پادگانها آغاز گردید نظامیان فراری از بند اسارت و بندگی رژیم ستم شاهی به آموزش و سازمانهای سایر فرزندان ملت پرداختند عده‌ای دیگر با باز گذاشتن اسلحه خانه‌ها و در اختیار گذاشتن سلاح‌ به مردم در مسلح کردن و بالا بردن توان رزمی ملت کمک کردند رژیم طاغوت که انتظار قتل و غارت و بردار کشی و خونریزی از ارتش در سطح کشور را داشت نتیجه‌ای کاملا بر عکس دریافت نمود مردم با اهدای گل و شعارهای حمایت گرانه از ارتش توانستند به دل ارتشیان نفوذ کرده و آنها را همراه و همگام خود نمایند اگر چه نقش امام در تمام این مراحل و موارد اساسی و سرنوشت ساز بود، به عنوان نمونه می‌توان بر استراتژی نرمش و سازش انقلابیون در برابر نظامیان اشاره کرد انقلابیون در تظاهرات و تحرکات انقلابی خود پس از دریافت دستور امام (ره) مبنی بر همراهی با نظامیان با انداختن شاخه‌های گل بر سر و روی سربازان در طول مسیر راهپیمایی از آنها می‌خواستند تا به جرگه‌ آنها بپیوندند. در روزنامه‌ و سایر رسانه‌های گروهی خبر در آغوش گرفتن سربازان توسط مردم در چند نقطه از شهر تهران منتشر شد، خیابانهای اطراف دانشگاه تهران نقطه اوج تظاهرات مردمی بود و نکته جالب توجه این بود که مردم گل‌های میخک سرخ و سفید بر لوله تفنگ نظامیان قرار داده بودند.
مردم عکس‌هایی از حضرت امام (ره) را بر بدنه کامیون‌های ارتشی چسبانده بودند و سربازان را روی دوش خود گرفتند و می‌بردند. نکته مهم این بود که واکنش سربازان نسبت به این حرکت‌های مردم غالباً مثبت بود و سربازان از این اقدام مردم استقبال می‌کردند حتی در مواردی سربازان و درجه داران و افسران جزء، اقدام به حذف فیزیکی مأموران شهربانی یا فرماندهان نظامی می‌کردند، نمونه بارز این کار در 26 دی ماه 57 در جهرم رخ داد که یک سرباز وظیفه رئیس شهربانی را به هلاکت رساند. در روز 30 دی ماه سال 57 گروهی متشکل از 1000 افسر همافر و درجه دار پایگاه هوایی بندر عباس راهپیمایی در محوطه پایگاه با همافران پایگاه‌های شاهرخی (همدان) و وحدتی (دزفول) که از یک هفته پیش اعتصاب غذا کرده بودند با جنبش ملت ایران اعلام همبستگی کردند. نکته مهم در قطعنامه‌ این راهپیمایی مخالفت با هر نوع کودتا و اقدامی مشابه بر ضد انقلاب بود.
*استراتژی انقلابیون برای تشویق نظامیان در روز 9 بهمن 57
اعضای شورای هماهنگی سازمانهای دولتی و ملی در اطلاعیه خود درباره جایگاه و تاثیر نقش سربازان و سایر نظامیان ایرانی اعلام کردند که سرباز فرزند ملت است مصالح ملت مصالح اوست و آینده ملت آینده اوست راه ملت راه سرباز است هیچگونه ستم را در حق برادران نظامی خود تحمل نمی‌کنیم و اعلام می‌کنیم که صدور حکم اعدام برای ما در لباس سربازی به معنی اعلام جنگ به ملت نجیب ایران است و آن را شدیداً محکوم می‌کنیم.
در همین روز امام خمینی (ره) در پیامی در موضوع خشونت دولت دربرخورد با مردم انقلابی خطاب به نظامیان ایران بیان داشتند«من از طبقه شریف ارتش که دستشان به خون جوانان آلوده نشده است می‌خواهم که ننگ اطاعت از جنایتکاران را تحمل نکنند و با قاطعیت آنان را از مقابله با ملت باز دارند» ملت از خود شماست برادران ارتشی با پشتیبانی از اسلام و ملت نام خود را در تاریخ جاودانه کنید.
همچنین آیت الله طالقانی نیز در تاریخ دهم بهمن ماه 50 از نظامیان خواست که با صفوف ملت پیوسته و همه تلاش خود را در جهت یکپارچگی و در خدمت ملت به کار گیرند و با توطئه‌های برخی از امرای ارتش مبارزه کنند.
ایشان در پیام خود خطاب به ارتشیان فرمودند؛ مردم بخوبی نیک را از بد و مقصر را از غیر مقصر تشخیص می‌دهند و نقش بازدارنده و هوشیارانه شما توده ارتشیان را نادیده نمی‌انگارند ما می‌دیدیم شما چه روزها و چه لحظات حساسی را که هر آن خودتان به لبه تیغ نزدیک بودید می‌گذراندید... شما نیز به صفوف ملت بپیوندید و در این راه از هر گونه تلاشی و تفرقه بپرهیزید.
این پیام‌های مهم و بموقع باعث شد که شماری از کارکنان سازمان صنایع نظامی با مراجعه به دفتر روزنامه کیهان همبستگی خود را با ملت اعلام دارند. خبر مهم دیگر منتشر شده در روزنامه‌های داخلی در تاریخ 10 بهمن ماه خبر دستگیری و زندانی شدن همافران نیروی هوایی بود. از حدود سه ماه قبل از این تاریخ نظامیان در پایگاه‌های مختلف نیروی هوایی به تدریج دست به اعتراض و اعتصاب غذا زدند و گروههایی از آنها در پایگاههای بندر عباس دزفول تهران و کارکنان ستاد فرماندهی و آموزش های هوایی در راهپیمایی ‌ها و تظاهرات شرکت کردند.
*رابطه ارتش و مردم پس از ورود امام خمینی به ایران
سرانجام انتظارها به پایان رسید و پس از چندین بار به تعویق افتادن ورود حضرت امام در روز 12 بهمن 57 رهبر کبیر انقلاب اسلامی پس از سالها مبارزه و حدود 14 سال تبعید از فرانسه وارد تهران شدند. استراتژی انقلابیون در قبال نظامیان با تحلیل سخنان امام خمینی (ره) در بهشت‌زهرا در همین روز آشکار شد ایشان در آن روز در آغوش ملت فرمودند ارتش باید مستقل باشد ارتش نباید زیر فرمان مستشار‌های آمریکایی و اجنبی باشد من تشکر می‌کنم از قشرهایی که متصل شدند به ملت این‌ها آبروی خودشان را آبروی کشورشان را آبروی ملت‌شان را حفظ کردند.
همچنین امام خمینی در پیام دیگری به ارتش فرمودند «از ارتش می‌خواهم هر چه زودتر به ما متصل شود ارتشیان فرزندان ما هستند ما به آنها محبت داریم باید به دامن ملت بیایند عظمت ما عظمت کشور است و عظمت کشور عظمت ارتش... ارتش و ملت از همدیگر هستند ارتش باید از دولت غاصب کنار برود تا مردم تکلیف‌شان را با او معین کنند.
سرانجام نصایح و پندواندرز این پیر فرزانه مؤثر واقع گردید طوری که در 15 بهمن ماه سال 57 صدها تن از افراد نیروی زمینی و هوایی با لباس نظامی به محل اقامت امام خمینی (ره) رفته و وفاداری خود را نسبت به ایشان ابراز داشتند. نظامیان در این بازدید شعار «ما همه سرباز تواییم خمینی گوش به فرمان توأیم خمینی» را ادا می‌کردند علاوه بر این در همین روزها گزارش شد که تعداد زیادی از افسران نیروهای سه‌گانه به دیدار امام شتافته‌اند. در همین روز حدود 1500نفر از کارکنان نیروی هوایی و هوانیروز اصفهان نیز با پیوستن به اجتماع مردم با آنان به راهپیمای برضد رژیم حکومت بختیار پرداختند. در 16 بهمن 57 نیز گزارش شد که امام خمینی (ره) حمایت چندین هزار افسر بازنشسته را که به خاطر مخالفت با شاه از ارتش ایران تصفیه شده‌اند جلب کرده‌ است. در چهارمین روز اقامت امام در ایران ده‌ها افسر درجه‌دار سرباز و همافر در زمره هزاران ایرانی بودند که برای اعلام پشتیبانی به محل اقامت امام رفتند. در این روز صادق خلخالی به نمایندگی از امام خطاب به نظامیان و خانواده‌های آنان گفت: «ارتشیان در هرکجا که باشند فرزند گرامی مردم و امام هستند» روز 19 بهمن نیز که به روز «جرقه نیروی هوایی» معروف است گروه کثیری از درجه‌داران نیروی هوایی در تظاهرات و راهپیمایی به طرفداری از انقلاب شرکت کرده سپس به نشانه همبستگی با امام خمینی (ره) به اقامتگاه ایشان رفتند. این اقدام و خبر و تصویر مربوط به آن در تمام محافل داخلی و خارجی انعکاس شدیدی یافت.
صبح روز 21 بهمن ماه دفتر امام خمینی (ره) با انتشار اعلامیه‌ای صحت عکس منتشر شده را در روزنامه کیهان که ستاد بزرگ ارتشیاداران آن را جعلی خوانده بود تأیید کرد، این تأیید حرکت همافران را نهایی کرد. در همین روز دولت با انتشار اطلاعیه‌ای مقررات منع عبور و مرور و حکومت نظامی جدیدی را ابلاغ کرد. امام خمینی (ه) طی اعلامیه‌هایی به مردم توصیه کردند که به این مقررات توجه نکرده و به خیابانها بیایند. به نظر می‌رسید که انقلابیون در جلب حمایت فرماندهان ارشد نظامی با مشکلاتی مواجه شده باشند.
در ساعت 5/8 عصر روز 20 بهمن ماه 57 تلویزیون برنامه‌ ویژه‌ای را در ارتباط با رویدادهای مربوط به بازگشت امام به تهران پخش کرد. این برنامه هیجان زیادی در میان نظامیان در پادگان دوشان تپه تهران بوجود آورد درگیری مسلحانه بین‌ مردم و نیروهای ارتش از اواخر شب 20 بهمن از پادگان دوشان تپه شروع شد. در جریان نمایش فیلم مراسم استقبال امام خمینی (ره) هنرجویان نیروی هوایی نسبت به امام ابراز احساسات کردند. افراد گارد شاهنشاهی برای ساکت کردن هنرجویان و دیگر کارکنان نیروی هوایی وارد عمل شدند و زدوخورد و تیراندازی بین آنان شروع شد. با انتشار خبر شورش افراد پادگان نیروی هوایی مردم برای یاری آنها به دوشان تپه ‌روی آورده و وارد پادگان شدند. اسلحه‌ خانه‌ها را باز کرده و با استفاده از سلاح‌های موجود با افراد گارد شاهنشایی به مبارزه پرداختند در این میان شماری از کارکنان نیروی زمینی هم به نظامیان انقلابی پیوستند.
در این میان برخورد مطبوعات آمریکایی با قضیه جالب توجه است. با وجود تمام وقایع و تحولاتی که شرح داده شد، روزنامه نیویورک تایمز در مقالاتی موضوع قدرت ارتش را به بحث و بررسی گذاشت تا وانمود کند دولت بختیار و ارتش شاه که از آن پشتیبانی می‌کرد شسکت ناپذیرند. حتی پس از اثبات اینکه اکثر قریب به اتفاق مردم و از جمله نظامیان از انقلاب حمایت می‌کنند، این روزنامه با چاپ تصاویری سعی در القای این فکر در خوانندگان را داشت که کنترل اوضاع هنوز در دست دولت بختیار و ارتش است، مخالفت نظامیان با دولت بختیار برای خبرنگاران خارجی آشکار بود و رجزهای این مرغ طوفان بی‌تأثیر و پوچ بود. ولی نیویورک تایمز این مسئله را در آن زمان گزارش نکرد، اختلافات داخلی در درون ارتش کاملاً آشکار بود اما این روزنامه همچنان به انتشار گزارش‌هایی برای نشان دادن قدرت بختیار پرداخت ولی اعلامیه‌های معمار بزرگ انقلاب و لبیک نظامیان به ندای این پیر فرزانه باعث شد که در روز 22 بهمن شورای عالی ارتش در جلسه صبح خود به اتفاق آرا تصمیم به بی‌طرفی ارتش در درگیری‌های سیاسی بگیرد و این مسئله به معنی پشت‌پا زدن کامل به شاه و دیگر هوادارانش و قطع امید کامل هیئت حاکمه؛ به همین جهت برخلاف نظر بختیار و بدون هماهنگی قبلی با وی به تمام واحدهای نظامی دستور داده شد که به پادگان‌های خود برگردند. در مجموع فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهی به این نتیجه رسیده بودند که ارتش قادر به کنترل امور و به‌طور خلاصه به هیچ کاری نیست و اگر بخواهد به اصطلاح عمل کند و کاری انجام دهد معلوم نیست آیا کسی هست که این فرامین را اجرا کند یا خیر؛ در ادامه اعلامیه‌ شورای عالی ارتش با توجه به تحولات کشور و برای جلوگیری از هرج‌ومرج و خونریزی بیشتر بی‌طرفی ارتش اعلام و به یگانهای نظامی دستور داده شد که به پادگانهای خود را مراجعه نمایند و این یعنی پایان حکومت 55 ساله رژیم طاغوت و دفن شدن در زباله‌دان تاریخ.
پس از این اعلامیه فرماندار نظامی تهران هم در اعلامیه شماره 43 خود به همه‌ی یگان‌ها و عناصر انتظامی دستور داد که به محل‌های خود مراجعه نمایند.
در نهایت در روز 23 بهمن ماه نیز از سوی دولت موقت تیمسار سرلشگر قرنی به سمت ریاست کل ستاد ارتش و تیمسار محققی به‌ طور موقت به سرپرستی ژاندارمری کل کشور منصوب شدند؛ در این روز ستاد ارتش به‌طور رسمی تحویل نمایندگان دولت موقت شد. امرای ارتش برکنار شدند و به دستور دولت موقت تا انتخاب فرماندهان جدید برای نیروهای مسلح انجام وظایف و مسئولیت‌ فرماندهان ارتش شاهنشاهی برعهده معاونان آنان گذاشته شد. بدین ترتیب پرونده حکومت خاندان پهلوی برای همیشه مسدود و در زباله‌دان تاریخ دفن شد.
در پایان اشاره‌ای به انگیزه و مبارزه ارتش به شرح ذیل اشاره می‌گردد؛ ضعف ساختار فرماندهی نیروی مسلح که کاملاً مشابه سیستم نظامی آمریکا بود یکی از دلایل جدایی ارتش بود، نارضایتی نظامیان از فساد مالی ارتش یکی از مهمترین زمینه‌های نارضایتی ارتش بود که با سوء استفاده‌های مالی قانون‌شکنی و رعایت نکردن عدالت در امور پرسنلی و مسائل رفاهی و اجتماعی بود. رفتار تبعیض‌آمیز و فاصله طبقاتی بین سلسله مراتب ارتش یکی دیگر از علل و عوامل فاصله بین ارتش و شاه بود. نمونه دیگری از نارضایتی‌ها در نیروی هوایی بود؛ در ارتباط با صنایع هواپیماسازی کشور آمریکا که به نیروی هوایی شاهنشاهی تجهیزات می‌فروخت و به‌طور مرتب عملکرد افراد و سازوبرگ‌های نظامی آنها را آزمایش می‌کرد و اجازه هیچگونه دخالت و یا اظهارنظر به افسران و درجه‌داران ایرانی داده نمی‌شد.
یکی دیگر از عوامل نارضایتی در ارتش که در 19 بهمن 57 تیر خلاص را به رژیم شاه شلیک کرد مسئله همافران نیروی هوایی بود. همافران افراد دیپلمه‌ای بودند که از سال‌ها پیش به منظور تشکیل کادر فنی پیشرفته برای نیروی هوایی با شرایطی خاص و حقوق و مزایای قابل توجه و مکفی در نیروی هوایی پذیرفته شده بودند، ولی برابر مقررات استخدام نمی‌‌بایست به درجه افسری نائل گردند، همه‌ی این عوامل و سایر عوامل دیگر دست‌ در دست یکدیگر نهاده تا مانند دانه‌های تسبیح به دست توانگر امام راحل به رشته تحریر درآمده و در نهایت پایه حکومت ظلم و ستم را در هم فرو ریخت.
*ارتش در کلام رهبر
پس از فروپاشی پایه‌های ظلم و ستم طاغوت در ایران و برپایی نهال نوپای انقلاب اسلامی دشمن شکست خورده و رانده شده از کشور دست به توطئه‌های جدید به شیوه‌های نوین را نمود، از جمله این توطئه‌ها ایادی شرق و غرب و آنها که صداقت و امانت و میهن‌داری ارتشیان غیور را در حماسه‌ پیروزی انقلاب اسلامی درک نکرده بودند. با ترفندی نو کمر به نابودی ارتش بستند و با شعاری به ظاهر انقلابی از جمله «ارتش بی‌طبقه توحیدی» مصمم به انحلال و غارت سلاح‌ها و نابودی امکانات دفاعی کشور پرداختند. امام راحل به عنوان بزرگترین حامی ارتش پای در میدان نهادند و نقشه دشمنان را برآب نمودند و طی پیمانی با قاطعیت هرچه تمامتر ضرورت حفظ ارتش را اعلام کردند و به همین مناسبت این روز تاریخی «29 فروردین) به عنوان روز ارتش جمهوری اسلامی ایران و همچنین روز دلاورمردی‌های رزمندگان نیروی زمینی ارتش انتخاب و هر سال مورد تمجید و تجلیل قرار می‌گیرد.
-بی‌شک انقلاب اسلامی ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) یکی از برجسته‌ترین، نادرترین، درخشانترین، بزرگترین و استثنایی‌ترین رویدادهای جهان در نظام بین‌المللی بود که توانست تمام معادلات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و بین‌المللی را در سطح جهان به هم بریزد.
اکنون کارنامه ارتش جمهوری اسلامی ایران در سایه ایثار و از خودگذشتگی و فداکاری‌های آحاد نیروهای جان برکف آن به خصوص در دوران هشت سال دفاع مقدس درخشان و افتخارآمیز و غرور برانگیز است. ارتشی که توسط مستشاران آمریکایی تعلیم و آموزش دیده بودند که فقط در خدمت شاه و خواسته‌های آن و اربابانش باشند اکنون به درجه و مرتبه‌ای ارتقا یافته است که رهبر انقلاب آن را «کلمه طیبه» و ارتش حزب‌الله می‌نامند. در پایان به تعدادی از جملات گهربار و تاریخی رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی خامنه‌ای در مقام و منزلت ارتش اشاره می‌نماییم.
-فرمانده معظم کل قوا حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمودند:
بنده از اولین روزهای پس از انقلاب با ارتش سروکار پیدا کردم و از طرف امام (ره) مأموریت یافتم که در کارهای ارتش باشم. در ستاد مشترک، در وزارت دفاع در نیروهای گوناگون (سه‌گانه) و...
تا امروز من ارتش را زیر نظر داشته‌ام و این را می‌توانم با جرئت و قوت بگویم که ارتش امروز از یک ترقی و تعالی فوق‌العاده‌ای برخوردار است و امروز ارتش ما یکی از ارتش‌های ممتاز و برجسته به حساب می‌آید.
امروز نیروهای مسلح در چشم‌ ملت ایران عزیزند. امروز نیروهای مسلح چهره متکبر و زور، احساس جدایی از ملت و اقتدار دورکننده هر انسانی درمتن مردم را ندارند. این روحیه را در خودتان تقویت کنید. روحیه از مردم بودن. با مردم بودن و در راه هدفهای مردم بودن.
-از فرمایشات رهبر انقلاب اسلامی در مورخه 2/10/83 در دانشگاه افسری امام علی (ع): نظامی‌گری در یک چنین نظامی مایه افتخار است. به نظامی‌گری خود ببالید و افتخار کنید و به لفظ اکتفا نکنید در عمل نظامی مؤمن یعنی مجاهد فی‌ سبیل‌الله باشد و شرط مجاهد آماده بودن است.
از فرمایشات رهبر معظم انقلاب در مورخه 22/7/83 در مراسم مشترک دانش آموختگی. همه حقایق درست عالم کلمه طیبه و حکمات‌الله‌اند. ما در زمینه مورد نظر خودمان کلمه طیبه را پیدا کنیم در آنجا ارتش جمهوری اسلامی کمله طیبه است.
از فرمایشات مقام معظم رهبری در مورخه 18/3/85 در آجا.
ارتش، محبوب مردم و ماست. من ارتش را از صمیم قلب دوست می‌دارم، چون آنرا تجربه کرده‌ام و تواناییهای او را دیده‌ام. آنجا که از او توقعی می‌رود و باید خودش را نشان دهد، فداکاری می‌کند و وظیفه‌اش را انجام می‌دهد.

منابع و مأخذ

1) کتاب امام و ارتش (ارسال 1342 تا 1358)
تدوین اداره ع س آجا در بهمن 1360 فروغ دانش
2) ارتش و انقلاب اسلامی - اثر - دکتر سعیده لطفیان
ناشر س . ع. آجا - سال چاپ 1382
3) ارتش مکتبی - از انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سال 60
4) پیام ولایت - بیانات فرماندهی معظم کل قوا در جمع فرماندهان و پرسنل ارتش به مناسبت روز ارتش در سال 77
5) تاریخچه انقلاب و ارتش - معاونت آموزش نزاجا - مهرماه 79
6) ارتش در کلام رهبر - ع. س آجا - دفتر سیاسی
7) ارتش در نگاه رهبر - معاونت تبلیغات و روابط عمومی آجا
8) ارتش کلمه طیبه - ع س آجا - بهار 84
9) ماهانه ارتش جمهوری اسلامی ایران «صف»

نویسنده: سرهنگ 2 موسی‌الرضا قمری -- گروهبانیکم مجتبی کیخا --

منبع:سایت نورپرتال


مردم در هر انقلاب و حکومت نقش مهم و مؤثری می توانند داشته باشند و به عنوان پشتیبانی حکومت و تداوم آن جایگاه ویژه ای دارند.
اسـلام روی مردم تـکیه فراوان دارد تا آنجا که حتی در مورد خانه کعبه که برای خدا ساخته شده است می فرماید:
ان اول بیت وضع للناس للذی ببکه مبارکا و هدی للعالمینخـانه ای است که برای مردم ساخته شده. بنابراین مردم در طرحها و برنامه های اسلامی زمینه و نقش اساسی را دارند.
دو مرحله انقلاب
انـقلاب دو مرحله دارد: یکی مرحله نفی و دیگری مرحله اثبات است؛ یـکی مـرحله تـخریب و ویرانگری و دیگر مرحله بناگذاردن و ساختن اسـت. مـرحله اول انـقلاب را پـشت سـرگذاردیم. در مرحله اول نقش اسـاسی را بـه مردم می دهیم؛ یعنی برای شکستن بت و طاغوت و برای ویـران کـردن کـاخ سـتم و استبداد و برای متزلزل ساختن پایه های امـپریالیسم جـهانی و قـدرتهای اسـتعماری شـرق و غرب، این مردم بـودند کـه نقش اساسی را داشتند. جالب است که ویژگیهای انقلاب و نـهادهای انـقلاب اسـلامی شـاید در تاریخ انقلابهای دنیا استثنایی بـاشد. مـا فـعلا در صـدد تحلیل این ویژگیها نیستیم، فقط به این نـکته کـه انـقلاب مـا بـه راسـتی انـقلابی مـردمی و فـراگیر بود می پردازیم.
مردمی بودن انقلاب
ایـن انقلاب صرفا یک انقلاب کارگری یا دانشجویی یا متکی به اصناف بـازار یـا حـتی یـک انقلاب روحانی نبود.این انقلاب متعلق به همه اقـشار جـامعه، از زن، مـرد، پـیر، جـوان، روستایی، شهری و همه اصناف و اقشار مردم بود.
یـکی از عوامل پیروزی، بسیج عمومی مردم مسلمان ایران بود؛ یعنی دشمن در برابر سیل خروشان عظیم ملت قرار گرفته بود.
قـشرهایی از جامعه ما مبارزات علنی و مخفی، در حد تبلیغ، در حد اقـدامات نـظامی یـا اقـدامات زیـر زمـینی و نـیز اقدامات علنی داشـتند؛ امـا چرا در طول این سالهای دراز که مظاهری از مبارزه داشـتیم و داشـتید پـیروز نشدیم و ناگهان با این سرعت توانستیم پـیروز شـویم؟ شاید یکی از مهمترین عوامل آن همین باشد که تنها قشرهای محدود و افراد معینی در مبارزه شرکت داشتند و توده مردم و موج عظیم جامعه از مبارزه برکنار بود.
لـذا بـرای رژیـم بـه زانو در آوردن یک گروه معین و یک عده خاص آسـان بود و آن چندنفر یا عده ای از روحانیان مبارز و شجاع قابل سرکوبی و متلاشی شدن بودند.
در اوج مـبارزات مـردم مـسلمان ایـران، بـا بـررسی که در زمینه اعتصابها در مراکز مختلف به عمل آورده شد، نقش عظیم مردم در به زانو در آوردن رژیم بخوبی ملموس است. در وزارتخانه ها و ادارات، یا کار نمی کردید یا کم کاری می کردند و یا اطاعت نمی کردند. در سـراغ کارخانه ها دیده می شد در حال اعتصاب هستند و کار نمی کنند.
مـهندسان، کـارمندان و کارگران شرکتهای عظیم کارگری ـ مثل شرکت نـفت کـه نـقش عـظیمی در بـه زانـو در آوردن دشـمن داشـت ـ کار نـمی کردند. مـدارس، دانـشگاهها و بـازار تعطیل بودند، حتی شرکت واحد اتوبوسرانی هم تعطیل بود.
رژیمی که تا دندان مسلح بود، می خواست چه کند؟با چه کسی درافتد؟ کـجا را بـرای خـود نـگه دارد؟ بـا کدام اداره یا وزارتخانه یا کـارگاه یا مغازه یا موسسه یا مدرسه و با چه کسی می خواهد زندگی کند؟ کجا را برای خود نگه دارد؟ با کدام اداره یا وزارتخانه یا کـارگاه یا مغازه یا موسسه یا مدرسه و با چه کسی می خواهد زندگی کند؟ هر جا که سر می زدیم زیر پایش خالی و سست بود. ما به درستی احـساس مـی کردیم کـه بـا حرکت عمومی مردم، قدرت رژیم فرو ریخته اسـت. حـتی شما به ارتش که سر می زدید، به ظاهر پادگانها برقرار بـود، مـا بـا سـیل خروشان فراریان از سرباز و افسر و درجه دار مـواجه مـی شدید. روحیه آنها ضعیف و متلاشی شده بود؛ آن حالتی که دیگر دلبستگی نداشتند و پشتوانه احساس نمی کردند و رابطه شان را بـا مردم قطع می دیدند. بخوبی این حالت در فرد فرد جامعه ما لمس می شود که یک ملت با تمام جانش می گوید نه، دیگر طاغوت و استبداد و استعمار را نمی خواهم.
اگر مسئله مردم نبود و فقط مبارزه یک قشر معین بود پیروزی حاصل نـمی شد. فرض کنید ده هزار چریک مسلح آماده به کار هم وجود داشت امـا مـردم در جریان مبارزه نبودند، اینها در برابر پانصد هزار سـرباز ارتـش مگر می توانستند مقاومت کنند؟ وقتی ارتش احساس کند پـشتوانه مـردمی دارد و همه وفادار هستند و در برابر عده معینی کـه فـقط آنها اسلحه به دست دارند قرار گرفته، می ایستد و مقاوت مـی کند، مـگر آنکه یک قدرت نظامی فوق العاده ای که بر تمام قدرت نظامی مسلط آن روز و پشتوانه های خارجی اش مسلط باشد وارد میدان شود.
بـعضی تـعجب مـی کنند کـه در برابر قدرت عظیم دشمن و پشتوانه های خـارجی و آن قـدرت عـظیم جاسوسی داخلی و ارتش و قوای انتظامی و ایـن هـمه مهره های خود فروخته ای که سالیان دارز انواع راهها را بـرای حـفظ رژیـم تـجربه کرده و کوشش نموده اند، چگونه این نهضت تـحقق یافت؟ می گویند چه شد که مردم بی سلاح و بی پناه بدون آنکه وابـسته بـه قـدرتهای خارجی باشند در برابر این قدرت عظیم مسلط شـده اند؟ وقتی یک ملت می خواهد و تصمیم هم گرفته که نخواهد و لو ایـنکه یـک قبضه تفنگ هم ندارد موفق می شود. کار نمی کند، همکاری نـمی کند. امـا قـوای رژیـم مـثلا بـا دویست نفر کماندو و به این وزارتـخانه حـمله مـی کنند، آدم مـی کشند و بـعد با بوق و بلندگو تـهدید می کنند که هر کس تا چند روز دیگر سر کار نرود حقوقش قطع می شود، تمام دستگاههای تبلیغاتی رژیم به کار می افتد، تمام قدرت نـظامی هـم فعال می شود اما باز هم می بینند خبری نشد و این مردم نمی خواهند و اطاعت و هماری نمی کنند. اما همین مردم با یک فرمان از امـام و از جـانب انقلاب بپا می خیزند، در حالی که نه اسلحه و قـدرت نظامی و نه قدرت تبلیغاتی در کار است، اما یک پیوند روحی و همکاری و وفاداری احساس می کنند.
الـبته ما عوامل دیگر پیروزی انقلاب را فراموش نمی کنیم و در جای خـود بـحث کـرده ایم کـه انگیزه ایمانی و اسلامی و آن روح و حرکت دیـنی و بـسیج ایـمانی از مهمترین عواملی است که در پیروزی نقش داشـت، همچنین رهبری قاطع و داهیانه حضرت امام نقش بسیار اساسی در پیروزی انقلاب داشت.
نقش مهم مردم در مرحله دوم
اکـنون در مـرحله دوم از انـقلاب خود هستیم. در مرحله اول بت را شـکستیم و خـانه ظـلم و اسـتبداد را ویران کردیم. اما در مرحله سـازندگی چـطور؟ در مـرحله اول اگـر فـقط رهبر بود و مردم حضور نداشتند و فقط یک قشر خاصی بودند که مبارزه و سینه سپر می کردند پـیروزی حـاصل نـمی شود. آیـا در ایـن مرحله دوم انقلاب که بسیار پیچیده تر و حساس تر و خطرناک تر است و نیروی خیلی بیشتر لازم دارد مـی توان بـدون حضور مردم پیروزی به دست آورد؟ آیا در این مرحله ما معتقد و متوقع هستیم مثل بنی اسرأیل که به موسی (ع) گفتند:
«فـاذهب إنـت و ربـک فقاتلا انا ههنا قاعدون» به رهبر خود خطاب کنیم که ای امام! شما با چند نفر از اطرافیان خود بروید و
بـسازید و کـار را تـمام کنید و مملکت را اصلاح کنید و نظام عدل اسـلامی را بـنیان بـگذارید و جـمهوری اسلامی را مستقر کنید و حق مردم را به آنها باز گردانید؟
ایـن همان منطقی می شود که سالها داشتیم و پیروز هم نشدیم. صدها سال گوشه مساجدیا بعد از نماز آهسته می گفتیم خدا خودش ریشه ظلم را بـکند، خـدا دشمنان آل پیغمبر (ص) و دشمنان مسلمانها را هلاک کـند، اما وقتی که دستمان را از آستین بیرون آوردیم و همراه با دعـا اقـدام کـردیم و فـریاد زدیـم و کشته دادیم و جهاد کردیم، پیروز شدیم.
حـالا هـم مـسئله هـمین اسـت. اگر ما باز هم متوقع باشیم یک عده مـعدود ایـن کار را بکنند یا اینکه فکر کنیم خدا خودش همان طور کـه مـا را در آن موقع پیروز کرد و نجات داد و کمک کرد، حالا هم کـار را درسـت مـی کند، به خدا درست نمی شود و حتی ممکن است بدتر شود و خطر بزرگتری در کمین ما باشد.
دشـمن با چهره ها و با توطئه های تازه همیشه بیدار است. مگر دشمن فقط خاندان پهلوی است؟ آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت، ما دیگر خطر برگشت آن رژیم را نداریم؛ اما مجموعه دشمن جهانی و آن حالت طـغـیان و اسـتثمار و خـودکامگی کـه بـعضی گـروهها و دولـتها و قـدرتهایی کـه همیشه می خواهند خود مردم را بمکند، چه در داخل و چه در خارج، به صورتهای تازه ای تجلی می کنند و از راههای تازه ای وارد مـی شوند`. دشـمن بـا قـیافه های تـازه و از جای دیگر رخنه مـی کند. اگر این مردم بودند که باعث پیروزی در مرحله اول انقلاب شـدند، ایـن مـردم هـستند کـه باید در این مرحله سازندگی پیروز شـوند. اگر فکر شود که این انقلاب ما متولی دارد که میآید و کار را درست می کند اشتباه است.
جو دوران حاکمیت حضرت علی (ع)
اسـتقرار جـمهوری اسـلامی و جـامعه اسـلامی و عـدالت اسلامی مسئله سـاده ای نـیست؛ هـمان مسئله حاکمیت علی مرتضی (ع) است. مردم از نـظام گـذشته سـرخورده بـودند و عـلیه نظام قبل شوریده و طغیان کـردند و خلیفه را کشتند و به سراغ علی بن ابی طالب (ع) آمدند.
آنـچنان ازدحام کردم که حضرت علی (ع) فرمود نزدیک بود حسنین من زیـر پـای مردم له شوند، و از ایشان تقاضا می کردند که حکومت را بـه دسـت بگیرد.

منبع:سایت اندیشه قم


علی شریعتی در سال 1312 در روستای مزینان، نزدیک مشهد تولد یافت، پدرش محمد تقی شریعتی، اولین معلم او بود.شریعتی تحصیلات متوسطه را در دبیرستانهای مشهد به پایان رسانید.سپس به دانشسرای تربیت معلم رفت و در سن 18 سالگی در یک روستا به معلمی پرداخت.چندی بعد در دانشگاه مشهد مشغول تحصیل شد و در سال 1332 در رشته ادبیات زبان فارسی لیسانس گرفت.مدتی در مدارس خراسان تدریس کرد و در سال 1338 با استفاده از بورس تحصیلی از دانشگاه، به سوربن فرانسه رفت و در سال 1343 در رشته زبان شناسی تطبیقی به درجه دکترا نایل شد، همچنین در زمینه جامعه شناسی نیز مطالعاتی به عمل آورد.

اقامت پنج‏ساله شریعتی را در فرانسه می‏توان دوره سازندگی شخصیت‏سیاسی او دانست، وی با متفکران معروف و برجسته‏ای چون لوئی ماسینیون، ژان‏پل سارتر، ژان برگ، فرانتس فانون، جرج گورویچ، و نیز شماری از استادان برجسته دانشگاه سوربن آشنائی پیدا کرد.در این دوران، از طریق شرکت در فعالیتهای سیاسی دانشجویان ایرانی در پاریس از مسائل جهان سوم آگاهی یافت.در تظاهرات پشتیبانی از انقلاب الجزایر شرکت کرد و در یک مورد مجروح شد و مدتی در بیمارستان بستری گردید. همکاریهای شریعتی با روزنامه ناسیونالیست الجزایری «المجاهد» نقش بزرگی در سازندگی او به عنوان یک مبارز رادیکال ایفا کرد.

در سال 1340 پس از تشکیل نهضت آزادی ایران، به گروه فعالان ایرانی در خارج از کشور مانند ابراهیم یزدی، ابو الحسن بنی‏صدر، صادق قطب‏زاده و مصطفی چمران پیوست.دو سال بعد در جریان کنگره جبهه ملی در ویس بادن به عنوان سردبیر روزنامه فارسی زبان ایران آزاد انتخاب شد.شریعتی پس از گذراندن تز دکترایش در سال 1343 به ایران بازگشت، اما در مرز ایران و ترکیه دستگیر شد و مدت شش ماه در زندان بود.وی پس از آزادی اجازه یافت در دبیرستانهای مشهد، به تدریس بپردازد، مدتی نیز در دانشگاه مشهد به تدریس جامعه شناسی اسلام پرداخت، ولی چندی بعد از ادامه کار او در دانشگاه جلوگیری شد.از سال 1344 در حسینیه ارشاد، که با همت گروهی خیر اندیش ساخته شده بود، یک سلسله سخنرانی پیرامون اسلام شناسی، جامعه شناسی و تاریخ اسلام ترتیب داد.سخنرانیهای شریعتی، با استقبال وسیع طبقه جوان و دانشجویان رو به رو شد.کتابها و نوشته‏های او با تیراژ بی سابقه‏ای انتشار یافت و نوار گفته‏هایش نیز در سراسر ایران پخش گردید.

در مرداد 1352 ساواک که از نفوذ کلام و افکار انقلابی شریعتی در میان نسل جوان نگران شده بود، حسینیه ارشاد را بست و نشر و توزیع کتابهای او نیز ممنوع گردید.شریعتی مخفی شد، اما چون پدرش را دستگیر کردند، ناچار خود را تسلیم کرد.شریعتی تا سال 1354، به مدت 18 ماه در زندان بود، و اگر اعتراض روشنفکران فرانسوی و دوستانش در مجامع بین المللی نبود، مدت بیشتری در زندان می‏ماند.می‏گویند که رهبران الجزایر برای آزادی او فشار آوردند زیرا شریعتی در سالهای اقامت در پاریس از فعالان انقلاب الجزایر بود.وی پس از آزادی حدود دو سال نیز تحت نظر قرار داشت.سرانجام در 26 اردیبهشت 1356 با گذرنامه معمولی و با نام علی مزینانی از ایران گریخت و صبح روز 29 خرداد در اثر حمله قلبی در لندن درگذشت.دوستانش ادعا می‏کنند ساواک او را به شهادت رسانید ولی مقامات انگلیسی که جسد او را معاینه کردند، مرگش را به علت‏سکته قلبی تشخیص دادند.رژیم شاه سعی کرد نشان دهد در مرگ او دست نداشته است، حتی کیهان روزنامه نیمه رسمی ایران در مقاله‏ای به مناسبت درگذشت‏شریعتی از او و خدماتش تجلیل کرد.جنازه شریعتی با کوشش دوستان و فعالان نهضت آزادی و جبهه ملی، در اروپا و آمریکا، به دمشق فرستاده شد و در گوشه‏ای از حرم حضرت زینب (ع) در حومه دمشق مدفون گردید.

فعالیتهای سیاسی شریعتی از سالهای پس از کودتای 1332 در مشهد، با عضویت در شاخه نهضت مقاومت ملی شروع شد.شریعتی یکی از سخنگویان و فعالان نهضت مقاومت ملی بود.در تابستان 1336 همراه پدرش و چند تن دیگر از رهبران نهضت دستگیر شد و مدت هشت ماه در زندان قزل قلعه تهران محبوس بود.پربارترین دوران‏زندگی او شش سالی بود که در حسینیه ارشاد (1) با سخنرانیها و نوشتن مقالاتی درباره اسلام شناسی برای هزاران دانشجو فعالیت کرد.شریعتی در این سخنرانیها، تعریف مجددی از اسلام ارائه داد.

سخنرانیهای شریعتی در حسینیه ارشاد آن قدر شهرت پیدا کرد که علاوه بر دانشجویان، عده زیادی از روشنفکران جوان را به خود جذب کرد، به طوری که در تابستان 1351 بیش از شش هزار تن دانشجو برای حضور در درسهای شریعتی ثبت نام کردند. (2)

فلسفه سیاسی دکتر شریعتی، ترکیبی است از سنتهای اسلامی، با افکار رادیکالی و انقلابی.بر اساس اندیشه‏های شریعتی، اسلام بزرگترین انقلاب را در تاریخ اجتماعی و معنوی انسان ایجاد کرد.برداشت‏شریعتی از جامعه شناسی، از قرآن و دیگر منابع اسلامی ناشی می‏شود.از نظر او تنها دو نوع جامعه می‏تواند وجود داشته باشد، جامعه متکی بر توحید و جامعه متکی به شرک.وی اختلاف میان دو جهان بینی (توحید و شرک) را یک اختلاف ساده نمی‏پندارد و معتقد است که نبرد تاریخ، جنگ میان این دو جهان بینی بوده است و می‏افزاید: نبرد تاریخ، نبرد مذهب علیه مذهب است.وی همچنین معتقد بود که مذهب از سوی طبقه حاکم، به عنوان ابزار توجیه استبداد و استثمار مردم مورد استفاده قرار گرفته است... (3)

شریعتی تاکید دارد که بازگشت‏به اسلام راستین تحت رهبری روشنفکران مترقی صورت خواهد گرفت.وی در کتاب: چه باید کرد؟ می‏گوید: روشنفکران مترقی شارحان واقعی اسلام پویا می‏باشند. (4)

شریعتی در جزوه‏ای به نام انتظار، در تشریح اسلام چنین اظهار نظر می‏کند: «دو اسلام است، یکی اسلام به عنوان ایدئولوژی برای ترقی زندگی و تحول اجتماعی و پیشرفت، و دیگری مجموعه علوم و معارف و دانشها و اطلاعات بسیار از قبیل فلسفه کلام و عرفان و اصول و فقه و رجال اسلام، به عنوان یک «فرهنگ‏» .اسلام به عنوان ایدئولوژی، ابوذر می‏سازد، (5) اسلام به عنوان فرهنگ ابو علی سینا، و اسلام به عنوان فرهنگ مجتهد می‏سازد.اسلام به عنوان ایدئولوژی روشنفکر می‏سازد. [....] یک فرد تحصیل نکرده ممکن است اسلام را درست‏تر فهمیده باشد و اسلامی‏تر فکر کند و مسئولیت اسلامی را تشخیص دهد تا یک فقیه عالم اصول یا فیلسوف و عارف‏» . (6)

شریعتی ضمن تایید نقش مثبت رهبران مذهبی در سراسر تاریخ تشیع، علمای سنتی را مورد انتقاد قرار می‏دهد و می‏گوید:

«امروز دیگر کافی نیست‏یکی بگوید من با مذهب مخالفم، یا یکی بگوید من معتقد به مذهب هستم.این دو حرف، بی معنی است. باید بعد از این تکلیفش را معلوم کند که کدام مذهب را معتقد است.مذهب ابوذر و مذهب مروان حکم، هر دو اسلام است [....] خوب، به اسلام معتقدی، اما به کدام اسلام؟ اسلامی که در کاخ عثمان سر در آخور بیت المال، مردم را غارت می‏کند، یا اسلامی که در ربذه تنها و خاموش در تبعید به سر می‏برد؟ [....] اگر می‏گویی مذهب وسیله توجیه فقر است، می‏بینیم راست می‏گویی، عثمان هم همین حرف را می‏زند، اما می‏بینیم که بر سر همین مسئله که اسلام نه تنها توجیه کننده فقر نیست، بلکه توجیه کننده عدالت و برابری و مبارزه با گرسنگی است.برای این و برای همین حرف، بهترین پرورده‏های دست اول اسلام قربانی شدند» . (7)

شریعتی، از همه «ایسم‏ها» ی غربی، بیزار است، با وجود این «مارکسیسم‏» را جامعترین ایدئولوژی می‏داند که همه جنبه‏های فعالیت انسانی را در جهان بینیش در برمی‏گیرد و شناخت جامعه و تاریخ جدید را میسر می‏سازد.با این حال معتقد است که انسان را تک بعدی بار می‏آورد. (8)

وی در عین حال مستمعین و مخاطبان خود را نسبت‏به اطاعت کورکورانه از مارکسیسم بر حذر می‏دارد و می‏گوید:

«اگر کسی درصدد تقلید از مارکس باشد، نه تنها سوسیالیست‏خوب و روشنفکر مسئولی در راه جستجوی حقیقت نخواهد شد بلکه توانایی خود را برای قضاوت مستقل و تفکر آزاد نیز از دست می‏دهد» . (9)

اوجگیری فعالیتهای شریعتی در حسینیه ارشاد همزمان بود با علنی شدن مبارزات مسلحانه سازمان مجاهدین خلق ایران.چند تن از رهبران مجاهدین، شاگردان او در حسینیه ارشاد بودند.مضمون برخی از سخنرانی‏های او در حسینیه ارشاد، مانند «شهادت‏» در دورانی بود که رژیم شاه، مجاهدین را دسته دسته اعدام می‏کرد.شریعتی در یکی از همان روزها (بهمن 1351) در آغاز سخن، با چهره افسرده و لحنی غم انگیز می‏گوید:

«امروز برای من سخن گفتن مشکل است....چه بزرگوارانی در کلاس من بوده‏اند.از خودم شرمم می‏آید!» (10) هدف اساسی دکتر شریعتی در تمام سخنرانیها و نوشته‏هایش، برانگیختن و به حرکت در آوردن تمامی جامعه بخصوص نسل جوان بود.او، در نامه‏ای به پسرش می‏نویسد:

«صحبت از جامعه‏ای است که نیمی از آن خوابیده‏اند و افسون شده‏اند و نیمی دیگر که بیدار شده‏اند، در حال فرارند.ما می‏خواهیم این خوابیده‏های افسون شده را بیدار کنیم و واداریم که «بایستند» و هم آن فراریها را برگردانیم، و واداریم که بمانند» . (11)

شریعتی و پیروانش، ضمن رد «مارکسیسم‏» چین و شوروی را به خاطر روابط دوستانه‏ای که با رژیم شاه داشتند، نکوهش می‏کردند.ملی گرایی همراه با تظاهر به‏مسلمان بودن و نیز هواخواهی از رژیم سلطنتی و افتخارات دوران شاهنشاهی را مردود می‏دانستند.به ناسیونالیسمی که پایگاه مردمی نداشت و رژیم، با تکیه بر آن ادعای مشروعیت می‏کرد، پشت کرده بودند.جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی را نمونه مسخ شده این ناسیونالیسم می‏دانستند.

شریعتی و همفکرانش معتقد بودند که اسلام راستین، یک جنبش انقلابی است و وجه اشتراک با دکترین محافظه کارانه برخی از علمای سنتی ندارد.شیعه، مذهب پویایی است که با زبان ساده با توده‏ها سخن می‏گوید و می‏تواند میلیونها مسلمان را علیه رژیم شاه برانگیزد، دانش جدید و تکنولوژی غرب را، بدون از دست دادن هویت ملی خود پذیرا شود و ایران را به سوی پیشرفت و تعالی رهنمون گردد.

هر چند روحانیون ایران، از شریعتی به عنوان یک اندیشمند مسلمان، یک مبارز رنج دیده و فداکار یاد می‏کنند ولی برخی با افکار و نظریات او در زمینه اسلام شناسی و فلسفه اسلامی موافق نیستند و درک و برداشت او را از منابع اساسی اسلامی نظیر «فقه‏» و «تفسیر» کافی نمی‏دانند. (12)

شریعتی با صراحت از مکاتب مارکس، نیچه، فانون و اشخاص دیگری که بحث درباره آنها در محافل سنتی ایران واکنش نامانوسی داشت، سخن می‏گفت و مخالفتهایی از سوی آنها علیه خود بر می‏انگیخت.انتقادات او از طبقه مذهبی، طی دوران فعالیت در حسینیه ارشاد، و به عبارت دیگر پس از اینکه آیت الله مرتضی مطهری یکی از علمای مشهور و استاد الهیات دانشگاه تهران، از هیئت مدیره حسینیه ارشاد استعفا داد، آغاز شد.زیرا مطهری معتقد بود که شریعتی از اهداف اصلی مؤسسه دور شده و بیش از حد، بر واقعیت جامعه شناسان اسلام، به زیان بعد فکری آن تاکید می‏ورزد. (13)

شریعتی در جهان

دکتر شریعتی در جهان به عنوان یک روشنفکر برجسته، متفکر انقلابی و اسلام شناس مترقی شناخته شده است، عبد العزیز شاسه دینا، یکی از شاگردان شریعتی و استاد فعلی مطالعات اسلامی دانشگاه ویرجینیا، او را ایدئولوگ انقلاب ایران می‏داند.یان ریشار (14) محقق ایران شناس فرانسوی و استاد دانشگاه سوربون، دکتر شریعتی را متفکر انقلابی شیعه می‏شناسد.شاهرخ اخوی، استاد مطالعات دولتی و بین المللی دانشگاه کارولینای جنوبی و پژوهشگر برجسته ایرانی، در مقاله‏ای تحت عنوان: تفکر اجتماعی شریعتی، افکار و نظریات دکتر شریعتی را از دیدگاه جامعه شناسی، مورد نقد و بررسی عالمانه قرار داده و نقش او را فراتر از یک مجاهد راه اعاده تشیع علوی، و بیشتر سخنگوی توده‏هایی که در سراسر جهان از غارت و ستم امپریالیسم رنج می‏برند، دانسته است.

براد هانسن (15) استاد دانشگاه آمریکایی کالیفرنیا که مسلط به زبان فارسی است، در بررسی جالبی که پیرامون «غرب زدگی‏» از دیدگاه صمد بهرنگی، جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی به عمل آورده، آنها را نمایندگان سه جریان مشخص مخالف رژیم شاه در ایران دانسته و از شریعتی به عنوان چهره فعال مذهبی غیر روحانی انقلابی یاد کرده است.دکتر حمید عنایت محقق نامدار، مؤلف کتاب اندیشه‏های سیاسی اسلام و فلسفه سیاسی غرب و استاد سابق دانشگاه آکسفورد، شریعتی را سخنران و نظریه پردازی می‏داند که نفوذ او را هیچ متفکر مسلمان دیگری در هیچ نقطه‏ای از جهان نداشته است.حامد الگار، استاد کرسی مطالعات خاورمیانه و ایران در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، از جمله محققینی است که برای اولین بار آثار دکتر علی شریعتی را در خارج از ایران ترجمه کرد.گردآوری و ترجمه تعدادی از سخنرانیهای شریعتی در کتابی زیر عنوان: درباره جامعه شناسی اسلام از جمله کارهای اوست.مقاله «اسلام به عنوان یک ایدئولوژی، تفکرات دکتر علی شریعتی‏» متن سخنرانی حامد الگار است که در کنفرانس مؤسسه اسلامی لندن ایراد گردید و در کتاب وی تحت عنوان انقلاب اسلامی در ایران درج شده است.

حامد الگار درباره شریعتی می‏گوید:

«...نوشته‏های شریعتی از یک خصوصیت‏برانگیزنده برخوردار است.در این نوشته‏ها، انسان با یک ذهن پویا رو به روست.چیزی که در جهان اسلام به ندرت می‏توان یافت.ذهنی که مرعوب غرب نیست و در هیچ یک از ابعاد به مجامله و اعتذار متشبث نمی‏شود. ذهنی که به تجربه کشف و تدوین مجدد یک عقیده کهن دست‏یازیده است [....] دکتر شریعتی به موافقیتی دست‏یافت که علما بدان نائل نشده‏اند.برای هدایت‏یک نسل به سوی اسلام، نمی‏توان تنها به صدور «فتوی‏» بسنده کرد [....] .

به نظر من، کار دکتر شریعتی مهمترین عامل در روند زمینه سازی انقلاب بود.صرفنظر از اینکه چه قضاوتی درباره فلان گفته، یا فلان نظریه دکتر شریعتی داشته باشیم، این موفقیت او را نمی‏توان انکار کرد که وی به بخش عظیمی از طبقه متوسط از خود بیگانه، هویت اسلامی بخشید [....] من هنگام صحبت از اقبال، در جمع هندیها و پاکستانیها، همیشه دچار تردید و دودلی می‏شوم، اما فکر می‏کنم اگر روزی آثار شریعتی به حد کافی در زبان انگلیسی موجود باشد، مقایسه‏ای بین نوشته‏های او و سخنان اقبال، در مورد احیای فکر ذهنی در اسلام، نشان خواهد داد که شریعتی به مراتب عمیقتر می‏اندیشیده است.» شمار دیگری از اندیشمندان خارجی مانند دکتر ا.ح.ح.عبیدی استاد دانشگاه جواهر لعل نهرو در هندوستان، و منگل بیات فیلیپ استاد دانشگاه هاروارد، اروند آبراهامیان، استاد دانشگاه آمریکایی پنسیلوانیا، و منیر شفیق، تئوریسین انقلاب فلسطین و....کتب و مقالاتی پیرامون افکار و نظریات دکتر شریعتی نوشته‏اند که بحث درباره آنها در چار چوب این مقاله نمی‏گنجد. (16)

آثار دکتر شریعتی بالغ بر 40 کتاب است، که بسیاری از آنها به زبانهای انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، فرانسوی، عربی، اردو، ژاپنی، ترکی استانبولی، کردی و زبانهای جنوب شرقی آسیا، ترجمه شده است. (17)

پی‏نوشت‏ها:

1.حسینیه ارشاد در سال 1343 به همت چند تن از نیکوکاران ساخته شد.اولین مدیر آن سید علی شاه چراغی یکی از وعاظ معروف بود.آیت الله مرتضی مطهری، در ایجاد و سازماندهی آن دست داشت، ناصر میناچی و محمد همایون امور مدیریت و روابط عمومی مؤسسه را عهده‏دار بودند.همایون زمین 4000 متری حسینیه را خریداری کرد.هزینه ساختمان آن را بازاریان تامین کردند. حسنیه ارشاد با کتابخانه و قرائتخانه بزرگ خود، اولین مؤسسه مذهبی بود که به تلویزیون مدار بسته مجهز گردید تا مردم از همه نقاط ساختمان سخنرانان را مشاهده کنند و زنان نیز تشویق به حضور در سخنرانیها شوند.

2.دکتر شریعتی (بنیاد شریعتی و انتشارات همگام، تهران 1358) .

3.علی شریعتی، توحید و شرک.

4.علی شریعتی، بازگشت، صفحات 11 و 12.

5.شریعتی در دوران جوانی کتاب «ابوذر غفاری‏» اثر جودة السحار، نویسنده عرب را ترجمه کرد.در این کتاب ابوذر به عنوان مردی که در دوران معاویه علیه تحریف و مسخ آرمانهای اسلام مبارزه کرد، معرفی شده است.علاقه شریعتی به ابوذر غفاری در سراسر زندگی او ثابت و پایدار ماند و همواره در آثار خود، از او نام برده است.

6.شریعتی، انتظار، صفحه 21.

7.علی شریعتی، اسلام شناسی، درس 14.

8.علی شریعتی، بازگشت، صفحه 51 و اسلام شناسی، صفحات 1 تا 5.

9.علی شریعتی، اگر پاپ و مارکس نبودند (مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، 1358)، صفحات 9 تا 11.

10.علی شریعتی، یادنامه شهید جاوید، نهضت آزادی ایران در خارج از کشور، تیرماه 1356، صفحه 35.

11.هفت نامه از مجاهد شهید، دکتر علی شریعتی، تهران، انتشارات ابوذر، 1356.

12.مصاحبه حجة الاسلام حسن یوسفی اشکوری با روزنامه اطلاعات، سالگرد هجرت علی شریعتی از ایران، بهار 1360 (مه 1981) . (متن مصاحبه در نشریه نداء اسلام (ماهنامه اردو زبان، تهران)، جلد 1، شماره 4- 3، ژوئن - ژوئیه 1981، صفحات 43، 15، 12 چاپ شده است) .

13.شریعتی در جهان، صفحه 82.

14.Yann Richard.

15.Brad Hansen.

16.برای بررسی مشروح نظریات اندیشمندان و پژوهشگران یاد شده بالا، درباره دکتر علی شریعتی، رجوع کنید به کتاب ارزنده: شریعتی در جهان، نقش دکتر علی شریعتی در بیدادگری اسلامی از دیدگاه اندیشمندان و محققان خارجی، تدوین و ترجمه: حمید احمدی، شرکت‏سهامی انتشار، چاپ دوم، پاییز 1366، صفحات 68- 245.

17.فهرست تعدادی از کتب ترجمه شده دکتر شریعتی به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، ترکی استانبولی، کردی و اردو، در کتاب: شریعتی در جهان آمده است

منبع:سایت حوزه


امام (ره)

امام (ره) شخصیتی در بالاترین حد روحانی، کاریسماتیک، مقتدر، با قدرت تفکر قیاسی ممتاز بودند.ایشان در پی صرف عمر طولانی در اشتقاق‏های قیاسی در فقه، منطق و فلسفه، بسیار متبحر شده بودند.تا جائیکه اگر هر آگزیوم و مقدمه‏ای به ایشان داده می‏شد به سرعت و بدون اشتباه و تردید، اشتقاق صحیح می‏نمودند (1).از طرف دیگر شخصیت، درجات عرفانی و نزدیکی ایشان به خداوند که مثلا در نامه‏های ایشان به عروسشان (م.ش.الموسوی الخمینی 1368)، یا به فرزندشان (م.ش.الموسوی الخمینی 1371)، یا اشعار ظریف عرفانیشان، همراه با عمق تفکر، نثر فصیح و بلیغ و خط"پخته"منعکس است، بی‏نیازی و شهامت و از خودگذشتگی ایشان را توجیه می‏نمود.ایشان همواره منطبق با نیازها و ارزشهای پیروانشان، با بیاناتی احساس برانگیز و تهیج و بسیج کننده، در عین حال شجاعانه و پرخاشگرانه سخن می‏گفتند.این ابعاد شخصیتی (که فقط برخی از آن در اینجا ذکر شد) در پیکری خوش سیما، شخصیتی مطبوع و رهبری محبوب را می‏ساخت، که در انقلاب‏ها و حرکتهای انقلابی جهان به سختی بتوان مشابه آنرا یافت.لذا امام بر اساس ضوابط فوق (به جز ضوابط شماره 6، 7، 8، و 9) بالاترین نمره را کسب می‏نمودند.

در عین حال برای اداره عملی یک جامعه بعد از انقلاب، چند خصوصیت اساسی دیگر نیز لازم بود، بالاخص: داشتن برنامه مشخص تجربه و تخصص در زمینه چگونگی اداره یک مملکت و تجربه عملی مقایسه‏ای در کشورهای دیگر.

از این نظر آقای مهندس بازرگان در حد محدودی برنامه و تجربه عملی برای اداره کشور داشت .

در مقابل، آقای بنی صدر، گر چه تا حدودی دارای تجربه مقایسه‏ای در کشورهای دیگر بود، اما از نظر خصوصیات شخصیتی، اسلامی و تجربه و شناخت کشور، امتیاز کمتری از سیاستمدار قبلی کسب می‏نمود.

با در دست گرفتن حکومت توسط روحانیون ایجاب می‏کند که شرایط آنها نیز مورد بررسی قرار گیرد.گر چه نقش روحانیون و شرایط آنها بطور مبسوط در فصل"نقش دین تشریح خواهد گردید .

روحانیون

در بین روحانیون نیز افراد متفکر کم نبود.زیرا آنها نیز مانند امام در تفکر قیاسی آموزش نسبتا قوی داشتند و از طرف دیگر از نظر درک ارزشهای مردمی، شجاعت و تقوا، بالاخص برخی از شاگردان امام برجسته بودند.اما آنها نیز عموما برای اداره یک کشور، دروس تخصصی نیاموخته و تجربه عملی نیندوخته بودند.زیرا روحانیون شیعه در طول تاریخ، همواره در اپوزیسیون بوده‏اند.آنها تجربه مقابله با نظام‏های حکومتی را تا اندازه‏ای داشته‏اند (که در براندازی نظام‏ها نیز مفید بوده است)، اما هرگز فرصت اداره یک کشور را به دست نیاورده بودند، تا از آن طریق تجربه لازم کسب نمایند.

بنابراین روحانیون متفکر ما علی الاصول به اقتضای شرایطشان آموزش نظری و تجربه عملی در زمینه حکومت کسب ننمودند.اما این بحث کلی بدان معنی نیست که آنها اساسا قادر به این کار نباشند.زیرا از یک طرف افراد متفکر در صورت احساس نیاز مبرم، همواره قادرند، تخصص‏های لازم را بدست آورند.لذا افراد متفکری چون مرحوم مطهری، و بعد با کمی فاصله آقایان مفتح و باهنر، بالقوه دارای این توانائی بودند که اهداف عملی جمهوری اسلامی را بطور امیدوار کننده‏ای ترسیم نمایند.از طرف دیگر اتفاقا در بین روحانیون شخصیتی وجود داشت که نه فقط متفکر و ـ بر اساس ضوابط ذکر شده در فوق ـ از سیاستمداران قبلی بسیار بیشتر واجد شرایط بود، بلکه همچنین در زمینه‏هائی که امام نیاز به یاور داشتند، خلاءها را در حدی بیش از انتظار پر می‏کرد.این شخص دکتر بهشتی بود.لذا ذیلا مختصرا به خصوصیات و اهمیت وی برای انقلاب اشاره می‏شود.

نقش دکتر بهشتی

مرحوم بهشتی بر اساس ارزش‏های اجتماعی ایران با صفت"خوش تیپ"قابل ارزیابی بود.به علاوه شخصیتی کریسماتیک، با اقتدار و دارای قدرت تفکری هر چند نه در سطح امام، اما کم و بیش در حد یک استاد دانشگاه یا سیاستمدار غربی بود.ایشان به علت اقامت نسبتا طولانی در کشورهای غربی و تفحص در نظام مذهبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، آن کشورها، (آنهم در سطح یک شخص متفکر)، نه فقط الگوئی فکر شده و نسبتا دقیق برای اداره جامعه داشت (که مشابه آنرا هیچیک از دو سیاستمدار قبلی نداشتند)، بلکه با شرایط و قالب‏های سیاسی بین المللی نیز آشنائی زیادی داشت.

بدین ترتیب اگر بخواهیم شخصیت مرحوم بهشتی را بر اساس ضوابط فوق ارزیابی کنیم، این ارزیابی بطور بسیار تقریبی، به شکل زیر خواهد بود (2):

به همین علت آقای بهشتی توانست نقش اساسی در تثبیت نظام جمهوری اسلامی و مشروعیت بخشیدن به آن (بر اساس قواعد بین المللی، با استفاده از یک همه پرسی در 12 فروردین 1358)، تدوین قانون اساسی، تأسیس و سازماندهی حزب جمهوری اسلامی و بسیاری دیگر از نهادهای انقلابی ایفا کند و بی‏دلیل نبود که خانم اسکاچ پل، استاد جامعه شناسی انقلاب در دانشگاه هاروارد، او را"سازماندهنده‏ای قدرتمند"«~ ("crafty organizer") ~»و"دولت‏ساز"«~ ("builder ـ state") ~»که می‏توانست امکانات مناسب را برای پیروزی انقلاب فراهم آورد"ارزیابی می‏کرد (م.ش.277,279: 1982«~ ,Skocpol) ~».

بدین ترتیب ضمانت موفقیت انقلاب در حد قابل توجهی به شخصیت آقای بهشتی وابسته بود و بی‏دلیل نبود که دشمنان انقلاب، وی و همکاران نزدیکش را ترور نمودند.در عین حال یک نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که شیوه غلبه مرحوم بهشتی بر دیگر شخصیتها در هنگام بحث‏ها و جدلها (مثلا هنگام تدوین قانون اساسی) و روشهای مورد استفاده ایشان، امکان رشد و بروز شخصیت‏های مستقل دیگر را کاهش می‏داد و این برای شکل‏گیری یک نظام اجتماعی دموکراتیک، چندان مناسب نبود.

مهندس موسوی

بعد از دوران کوتاه حکومت آقایان رجائی و باهنر، آقای مهندس موسوی به عنوان نخست وزیر انتخاب شدند.ایشان از نظر سطح و قدرت تفکر تقریبا در حد دو سیاستمدار اول قابل ارزیابی هستند.گر چه ایشان به تناسب سن نسبت به آقای مهندس بازرگان دارای تجربه سیاسی (از نظر مشارکت در حکومت، کابینه و رویدادهای سیاسی) نبودند، اما به علت توافق با انتظارات گروه‏های انقلابی، حمایت شدند.در عین حال ایشان از نظر تخصص و بینش دارای دو خصوصیت مناسب بودند .

اولا ایشان به عنوان معمار، دارای قدرت تجسم برای برنامه‏ریزی بود.بدین معنی که وی می‏توانست تجسم کند که از تئوری و تصور یک هدف، تا عمل، چه مراحلی باید طی شود.و این، برای شرایط بعد از انقلاب و شرایط کنونی که تئوریسینهای مذهبی قادر به پیاده کردن عملی اصول مذهبی نبوده‏اند و عموما در مرحله بیان اصول مانده‏اند، بسیار مهم بود و هست.

ثانیا بر اساس مطالعاتش در زمینه جامعه‏شناسی، (هر چند نه به عنوان یک متخصص)، تصورات قابل استفاده‏ای درباره یک جامعه ایده‏آل داشت، اما بر عکس جامعه‏شناسان تئوریک، قادر بود تا حدودی تصورات خود را با آموزش معماری و عملی خود (مبنی بر پیاده کردن تصورات تئوریک در عمل) پیوند بزند و لذا کوشش کند تا جامعه را به سوی اهدافی (که متاسفانه بطور دقیق تعریف و مشخص نشده بودند، اما حدودا در جهت ایده‏آل قرار داشتند) ـ به تناسب شرایط ـ به کندی سوق دهد.

مهمترین عواملی که باعث کندی حرکت و یا ایستائی آن می‏شدند، عبارت بودند از: قدرت تفکر و تخصص محدود در سیستم (مجموعه) اداره کنندگان عملی، جنگ، عدم هماهنگی کافی در سلسله مراتب با مقامات بالاتر (که به آن بعدا اشاره می‏شود) .البته عوامل دیگری چون فشارهای خارجی و داخلی را به عنوان عواملی که همواره وجود دارند، ما فعلا ثابت فرض کرده‏ایم .

به نظر می‏رسد که کندی و یا ایستائی در پیشرفت جامعه در زمان آقای مهندس موسوی از یک طرف و حمایت ایشان از گروه‏های به اصطلاح"تندرو"و همچنین عدم هماهنگی کافی ایشان به عنوان نخست وزیر با رئیس جمهور خود، از جمله (!) عواملی بوده باشند که مسئولین بعدی را به فکر تغییر مسیر انقلاب انداخت.اما از نظر رسیدن به هدف یک جامعه تازه استقلال یافته، به نظر می‏رسد، مناسبتر آن بود که مسئولین اجازه می‏دادند تا این جریان آزمایش و خطا در زمان آقای مهندس موسوی بالاخره به ثمر برسد و افراد جوان و ایده‏هایشان، پس از تمرینهائی که ظاهرا با ضایعات نه چندان کمی نیز همراه بود (و این فرایند لازمه هر پیشرفت مستقل می‏باشد) بالاخره نتایج خود را نشان می‏دهد.

بطور خلاصه می‏توان گفت که بعد از انقلاب تا پایان جنگ و رحلت امام، در کنار عواملی چون:

رهبری، ایدئولژی امیدبخش، بسیج مردمی، ...قدرت تفکر و تخصص برای اداره کشور از عوامل حیاتی بود.پتانسیل‏های تفکر و تخصص در حد زیادی یا حذف و یا ترور شدند.یکی از افراد نادری که در کنار قدرت تفکر کافی، در عین حال برنامه دقیق و عملی برای اداره کشور بعد از انقلاب داشت، مرحوم دکتر بهشتی بود و با ترور ایشان کشور در یک جریان آزمایش و خطا برای یافتن راه مناسب جهت ادامه حیات قرار گرفت.از آن پس مسیر انقلاب بیشتر در پی اقدامات دشمنان و کوشش در جهت خنثی کردن آن تعیین شد.در این شرایط جامعه ابتدا مانند یک کشتی بر روی دریائی پرتلاطم از سوئی به سوی دیگر می‏رفت و کنترل آن بیشتر تابع قانونمندی‏ها و رویدادهای درون جامعه و عناصری که از بیرون (خارج) بر آن تاثیر می‏گذاشتند بود.اما ادامه حمله عراق به ایران با پشتیبانی تمامی قدرت‏های جهان و فعالیت وصف ناپذیر مردم (و غیر قابل تصور برای خارجیان) باعث شد که کشور تا حد زیادی آرامش و وحدت و همسوئی خود را (مانند پارو زنانی که در یک مسیر پارو می‏زدند) حفظ کند.

از طرف دیگر با وصف ترورهای زیاد، خوشبختانه باز هم افراد متفکر برای اداره کشور وجود داشت و یا بوجود آمدند.آنها کمبودها را تا حدودی جبران نمودند و کنترل کشور را به عهده گرفتند.

پی‏نوشت‏ها:

(1) منظور از اشتقاق صحیح آنست که"نتیجه"«~ (Theorem) ~»یک اشتقاق از نظر روشی در ارتباط منطقی و صحیح با

"مقدمه"ها«~ (Axiom) ~»باشد، حتی اگر محتوای گفتارها با واقعیت تطبیق نکنند و اشتباه باشند (م.ش.رفیع‏پور 1360 ص 107) .

(2) در صورتیکه خوانندگان سیاستمداران قبل و بعد از انقلاب و همچنین روحانیون را بر اساس ضوابط فوق ارزیابی نمایند، خود به نتایج تقریبی خواهند رسید.

منبع:سایت حوزه

X